مغزهای کوچک زنگزده
رضا حسینی
باور کنید یا نه، ما پیشگو نیستیم و آنچه را که به نظر خیلیهای دیگر هم بدیهی و عیان است به زبان میآوریم. در گزارش دیروز در واکنش به اینکه محمدرضا فرجی (مدیر امور سینماهای جشنواره) رسیدن شش فیلم به سانس فوقالعاده در روز اول را یک رکورد جدید تلقی کرده بود، گفتیم که با این تعداد فیلم و سازوکار معیوب نمایش بیش از حد فیلمها (که امسال در استانها و شهرهای دیگر هم وسعت پیدا کرده)، اصلاً بعید نیست که در روزهای آتی شاهد شکستن دوباره رکوردهای تازه باشیم. خب، این اتفاق خیلی زود افتاد و در روز سوم از نمایش فیلمها در سینماهای مردمی، کار هفت فیلم به سانس فوقالعاده کشید؛ و البته این طور نیست که فقط یک فیلم به جمع «سانسفوقالعادهای»ها اضافه شده باشد. بعد از مصادره (مهران احمدی)، بمب؛ یک عاشقانه (پیمان معادی)، جاده قدیم (منیژه حکمت)، لاتاری (محمدحسین مهدویان)، چهارراه استانبول (مصطفی کیایی) و به وقت شام (ابراهیم حاتمیکیا)، فیلمهای مغزهای کوچک زنگزده (هومن سیدی) و شعلهور (حمید نعمتالله) هم کارشان به سانس فوقالعاده رسید تا 8 فیلم از 22 فیلم اصلی جشنواره ملی فجر از «استقبال گرم» تماشاگران برخوردار شده باشند. راستش را بخواهید جشنوارهی امسال از منظر نمایش فیلمها، بیشتر به یک اکران محدود شباهت دارد تا هر چیز دیگری. بگذریم.
اما بالأخره افتتاح دیرهنگام سیوششمین جشنواره ملی فجر رقم خورد و اثر دیدنیای چون شعلهور و فیلم درخور بحث بمب؛ یک عاشقانه روی پردهی «سالنهای» اهالی رسانه رفتند و در مجموع با نمایش چهار فیلم کوتاه در سانس آخر، روز قابلقبولی برای سینمادوستان رقم خورد.
شعلهور بهخصوص در اجرا اثر تماشاییای است که با توجه به حضور امین حیایی میتواند در اکران هم خودی نشان دهد. اما موضوع اصلی این است که نعمتالله دوباره ناجی بازیگری شده است که در دام نقشهای بیاهمیت و فراموششدنی اسیر شده بود و حالا با هدایت یک فیلمساز کاربلد، یکی از بازیهای بهیادماندنی خود را ارائه کرده است. اما لوکیشنهای کویری و فیلمبرداری روزبه رایگا هم به خلق جذابیتهای بصری فیلم کمک کردهاند. در این باره هادی مقدمدوست فیلمنامهنویس در نشست خبری فیلم به وجه پژوهشی شعلهور اشاره کرد: «ما چند بار پیش از تولید به این منطقه رفتیم و بر اساس پژوهشهایمان مکانهایی را انتخاب کردیم.» برای همین است که در سینمای از نظر بصری کمتوان کشورمان، وقتی نمایی از کانتینرهای رویهمقرارگرفته را میبینیم، انگار با صحنهای از یک فیلم آخرالزمانی خوشساخت روبهرو شدهایم و به این زودیها آن را از یاد نخواهیم برد. البته نعمتالله هم در خصوص چرایی انتخاب استان سیستان و بلوچستان گفت: «این مکان با قصه همخوانی داشت و مثلاً مفهوم باستانی حسد - در خطهای با خلقوخوی باستانی - برایم جالب بود. ما برای طراحی سازهای که داشتیم هم فکر کردیم و رنگ و احوالی را ساختیم که جذابیت داشته باشد... بهعلاوه، محرومیت این استان با موضوع فیلم و محرومیتهای یک انسان حسود همخوانی داشت...» مقدمدوست هم درباره مضمون حسادت به ریشهی دیرینه این ضعف انسانی اشاره کرد و گفت که از این مضمون شروع کردند و کلیت فیلم را سروشکل دادند. اما در ابتدای نشست فرصت شد تا پاسخ به یکی از حاشیههای اصلی فیلم را هم از زبان سازندگانش بشنویم؛ اینکه داستان حضور در جشنواره سال گذشته و عرضهی خلاف مقررات به جشنواره امسال چه بوده است. محمدرضا شفیعی تهیهکننده در این مورد گفت: «ما سال گذشته نزدیک به بیست دقیقه از فیلم را مونتاژ کردیم که گفتند نمیشود با دیدن این مدت زمان از فیلم دربارهاش قضاوت کرد. برای همین اصلاً به جشنواره نرسیدیم...» موسیقی سهراب پورناظری و بازیهای مکمل از جمله زری خوشکام از دیگر نقاط قوت پرشمار شعلهور هستند که تا حدی از فیلمنامه ضربه خورده است.
بمب؛ یک عاشقانه دومین فیلم روز دوم جشنواره در سالن اهالی رسانه بود که عموم تماشاگرانش را راضی کرد؛ موضوعی که بیتردید به خاطر مواجهه با انبوهی از عناصر و رفتارهای نوستالژیک دهههای گذشته برای مخاطبانی است که دستکم سهچهار دهه از زندگیشان میگذرد. معادی در این خصوص در ابتدای نشست گفت: «به خاطر دارم که ما را در مدرسه به صف میکردند و هر روز، صبحِ ما با مرگ بر آمریکا شروع میشد. این میزان از خشونت واقعاً عجیب بود... پنج فیلمی که در خارج ایران کار کردم، به من کمک کرد تا نظم و دیسیپلین به دست بیاورم و بتوانم یک بیگ پروداکشن را اداره کنم.» (البته در ادامه، لیلا حاتمی هم به امکانات رفاهی تولید و برخورداری از اتاق استراحت و... اشاره و ابراز رضایت کرد). اما در نگاه دقیقتر به بمب... و پس از غلبهی منطق بر احساس، میتوان ایرادهای جدیای به فیلم وارد دانست؛ از تصویرسازیهای دیجیتال که گاهی وقتها فضایی تصنعی را به همراه آوردهاند (و در سینمای کلاسیک هم میشود نمونههای بهتری یافت) تا چیدمان ساختار فیلم بر اساس نمایش هر چند دقیقه یک بار، یک وسیله یا رفتاری نوستالژیک و خاطرهانگیز به عنوان موتور محرک روایت، که در مواردی باعث عدم توجه به راکورد و منطق روایی و ساختاری شده است. با وجود این، بمب... آن قدر جذابیت دارد که عموم تماشاگران را در نمایش عمومی به سالنهای سینما بکشاند.
معادی درباره انتخاب یکی از اساتید برجسته فیلمبرداری سینمای ایران یعنی محمود کلاری برای بازی در یکی از نقشهای مکمل هم گفت: «نمیدانستم چهگونه به ایشان بگویم تا این پیشنهاد را بپذیرند اما وقتی گفتم، بلافاصله قبول کردند و گفتند برای تو بازی میکنم.» او در واکنش به کندی فیلم و سکوت شخصیتهایش هم چنین توضیح داد: «من در سینما به دنبال شاعرانگی هستم که این کندی را میطلبد. در ضمن فکر میکنم فیلم خوب 100 الی 120 دقیقه است اما در سینمای ما، فیلم 100دقیقهای خستهکننده میشود.» این حرفها از معادی دور از انتظار به نظر میرسد چون او همکاری نزدیکی با اصغر فرهادی داشته است که به همه ثابت کرده هر زمانی میتواند به اندازه کافی کوتاه به نظر برسد و بهسرعت سپری شود؛ و تنها لازمهاش پرداخت و اجرای نفسگیری است که میتواند بینیاز از موسیقی احساسی و شاعرانه هم باشد؛ و البته کندی، لزوم شاعرانگی نیست. معادی درباره همکاری با النی کاریندرو آهنگساز مطرح یونانی و همکار سابق تئو آنگلوپولوس هم گفت: «من همیشه کارهای کاریندرو را خیلی دوست داشتم. حتی وقتی در مورد نقش با خانم حاتمی صحبت میکردم، موسیقیهای ایشان را میفرستادم تا حالوهوای فیلم را توضیح دهم. این افتخار همکاری به دلیل حضورم به عنوان داور در یک جشنواره یونانی به دست آمد... او بعد از مرگ آنگلوپولوس خیلی سختگیر بود و کار نمیکرد؛ اما به طرز عجیبی فیلم را دوست داشت و امروز روابط عجیبی با هم داریم... انگار خالهی من است و زنگ میزند و حال بچههایم را میپرسد...»
چهار فیلم کوتاهی که در سانس آخر به نمایش درآمدند، رویهمرفته قابل قبول بودند و همین که چنین اتفاقی پس از سالها روی داد و آثار کوتاه (هرچند خیلی کم و کوتاه) به جشنواره برگشتند، باید به فال نیک گرفته شود! جالب این بود که هر چهار فیلم بهنوعی مفهوم اسارت را در خود داشتند و شخصیتهایشان را در تنگناها و موقعیتهای اضطرابآوری قرار داده بودند.
در ستایش ترافیک بزرگراه نیایش!
شاهین شجریکهن
انتخاب پردیس ملت به عنوان سینمای اهل رسانه، یک شاهکار مدیریتی است و با هیچ توضیح و توجیهی نمیتوان چنین انتخابی را پذیرفت. حتی عذرخواهی اخیر ابراهیم داروغهزاده بابت کمبود ظرفیت پارکینگ هم چیزی را عوض نمیکند. سینمایی که پارکینگ آن فقط به اندازهی پنجاهشصت ماشین ظرفیت دارد که این ظرفیت محدود هم به از ما بهتران و دارندگان کارتهای قرمز میرسد.
اهل رسانه و صدها خبرنگار و عکاس، زن و مرد، پیر و جوان، باید ماشینهایشان را نیمکیلومتر آن سوتر در محیطی خلوت و بیابانی پارک کنند، بعد کل این مسیر را پیاده برگردند و دوباره آخر شب همین اودیسهی مرگبار را تکرار کنند؛ و بدتر و خطرناکتر از همه اینکه در میانهی این مسیر، باید از عرض اتوبان نیایش و از وسط ماشینها رد شوند و از روی گاردهای وسط اتوبان بپرند و مراقب باشند که ضمن انجام این عملیات غیرممکن زیر ماشین نروند! همهی این جانکندنها برای دیدن دوسه فیلم در روز.
بزرگراه نیایش به دلیل عملیات عمرانی باریک شده و هیچ گذرگاهی برای عبور پیادگان ندارد. روزها به دلیل ترافیک سنگین، خبرنگارها میتوانند از روی گاردهای وسط اتوبان بپرند و از لابهلای ماشینها به آن دست اتوبان و «محل پارکینگ آدمهای معمولی» برسند؛ خرجش کمی آمادگی جسمانی و مقادیری حمد و قلهوالله است و توکل به پروردگار عالم که این بندگان بختبرگشتهاش را از وسط ترافیک نیایش سالم عبور دهد. ولی شبها که نمایش آخرین فیلم تمام میشود نیایش باز است و ماشینها با سرعتی سرسامآور در حال عبورند. اگر خبرنگاری در طول این ده روز آسیب ببیند یا خدای نکرده فوت شود، سیاستگذاران جشنوارهی فجر و مدیران وزارت ارشاد و سازمان سینمایی چه جوابی خواهند داشت؟ عذرخواهی آقای داروغهزاده هر چهقدر هم که متین و خوب و معقول باشد و با هر نیت پاکی که بیان شده باشد، مرده را که زنده نمیکند! آقایانی که نسنجیده و فکرنکرده صرفاً بر اساس نفع و تمایل خودشان و اهداف سازمان متبوعشان کاخ جشنواره را از برج میلاد به پردیس ملت بردند و زیر بار هیچ نصیحت و نقد کارشناسی و ایرادی هم نرفتند، حالا باید دست به دعا شوند که نیایش شبانهروز قفل باشد و ترافیک لحظهای کم نشود، بلکه رنج طی مسیری طولانی در این یخبندان، تنها هزینهای باشد که خبرنگاران و منتقدان بابت سوءمدیریت آنها میپردازند.
جاده قدیم (منیژه حکمت)
آتشفشانهای خاموش اجتماع
ارسیا تقوا
دو ساعت روی صندلی نشاندن مخاطب روزبهروز کار سختتری میشود. فیلمسازی پرهزینه است و بیحسابوکتاب خرج کردن حتی برای نورچشمیهای دولتی مشقتبار شده است. سینما هم رقبای سرسختی دارد. با این پیشزمینه وقتی در جاده قدیم پس از یک معارفهی پرشتاب با موردی ناگهانی از تعرض روبهرو میشویم خیال میکنیم کسی که جرأت کرده است هنوز اثر فروشندهی فرهادی تمام نشده، دنبال این مایه برود لابد حرف یا پرداخت تازهای دارد.
اما فیلم مهمترین چیزی که نشان میدهد همان تجاوز به مینو (مهتاب کرامتی) است؛ و بعد او را رها میکند و به واکنشهای حاشیهای و خستهکنندهی پدربزرگ متعصب، فامیل بدپیله، شوهر و... میپردازد. آدمها و واکنشهایی که نه قدرتی در عمق بخشیدن به روایت دارند و نه فیلم را جلو میبرند. مراجعه مینو به رواندرمانگر هم آن قدر از منطق نگاه مؤلف دور است که انگار به ضربوزور به فیلم الحاق شده است.
زمانی در ادبیات و سینمای ایران موجوداتی وحشتناک به نام «زنبابا» وجود داشتند که امروزه دیگر به آن کراهت نیستند و انگار برای سازندگان آثار «از جنس ما بودنشان» پذیرفته شده و جاافتاده است. امیدوارم روزی برسد که این نگاه ترسآلود به مشکلات روانی نیز همین گونه شود و روزی شاهد باشیم که مثل جاهای دیگر دنیا که عدهای سکوتشان در مصاف با مردانی متجاوز را شکستند و پستوی دردناک خود را گشودند، سازندگان آثار هنری ما هم با راحتی خیال، راوی آتشفشانهای خاموش و سوزناک اجتماع خود باشند.
کامیون (کامبوزیا پرتوی)
بُعد انسانی مهاجرت ناخواسته
علی شیرازی
کامیون موضوع خوبی دارد. البته شروع فیلم و هجوم داعش به کردهای ایزدی و اعدامها و تکتیراندازها، این پیشزمینه را در بیننده ایجاد میکند که مانند این چند سال و دیگر فیلمهایی که به مسائل عراق و کردستان میپردازند، با فیلمی سراسر جنایت و خون و گلوله طرف باشیم اما هرچه میگذرد آدمهای داستان از کانون این حوادث فاصله میگیرند و قصه، شکلی انسانی، لطیف و تا حدی عاشقانه به خود میگیرد.
ایراد اصلی شاید در مضمون فیلم و شرایط اینجایی سینما باشد که البته از کسی چون پرتوی با آن پشتوانه سهدههایِ نگارش فیلمنامه و کارگردانی در چنین سینمایی و با وجود این ضوابط و ممیزی، بعید به نظر میرسد؛ اینکه دو نفر را این گونه و در طول داستان تا این حد به هم نزدیک کنیم و به دلایلی (از جمله شوهردار بودن زن جوان؛ هرچند که همسرش را نزدیک به یک سال و نیم ندیده باشد و از او بیخبر هم هست) نتوانیم شیمی فیلم را به حد لازم تقویت کنیم. در واقع در کامیون عشق و علاقهای شکل میگیرد که تماشاگر در پایان حتی نسبت به شکلگیری درست و دقیق آن نیز تردید دارد. ماجرای حضور و بازی افتخاری نیکی کریمی به نقش خودش هم در فیلم بهدرستی جا نمیافتد؛ مضاف به اینکه در نسخهای که در پردیس ملت نمایش داده شد، دیالوگها در موارد متعددی سینک نبودند.
دنیاهای درونی پیوندنخورده!
رسول نظرزاده
کامیون ماجرای آدمهای حاشیهای و فراموششده در جنگ و صدمهدیدگان بحرانهای بزرگ است؛ چنان که ادامهی این گونه آدمها را در شهر تهران، باز هم در حاشیه و در جستوجوی کار در خیابانها و سر چهارراهها میبینیم. فیلمساز میکوشد قهرمانان و سرداران و ایدئولوژیها را فراموش کند و به میان مردمی برود که جز بار رنج و بدبختی رقابتهای بزرگ را بر دوش نمیکشند؛ به دنیای زنی کُرد با فرزندی در آغوش که از دژخیمان و سیاهپوشانی تمامیتخواه گریخته است.
فیلم از سویی به لحاظ جادهای و سفری بودن به فیلمنامه فِراری (1395) نوشتهی پرتوی (که سال پیش علیرضا داودنژاد آن را ساخت) نزدیک است و از سویی، بازگشتی است به مصایب زندگی خانوادههای کُرد در جنگ که پرتوی سالها پیش با بازی بزرگان (1369) به آن پرداخت.
کامیون میتوانست فیلمی سراسر جادهای باشد و پیشدرآمدش - درباره فرار ایزدیها از حمله داعش - در میانهی آن و با اشارههایی گذرا دیده شود؛ آن هنگام که دیگر رابطه زن جوان کُرد و مرد راننده (سعید آقاخانی) شکل گرفته و آنها از حالت غریبه خارج شدهاند و نیاز به نزدیک شدن به دنیای درونی آنها در مخاطب بالا رفته است. اما زن بیشتر سکوت میکند و نظارهگرست و انگار دنیای کابوسوار و وحشت جنگ را فراموش کرده است؛ و مرد هم انگار هنوز دنیای درونی و شخصی گذشتهی نابهسامانش را رها نکرده است تا نقطهای مشترک میان این دو شکل گیرد.
شخصیتها در طول فیلم در جستوجوی خانه(خانواده)ای هستند که هیچگاه به طور کامل شکل نمیگیرد. شخصیت نوجوان کُرد و غیرتی فیلم با چاقویی که در شال کمر دارد، شکل دیگری از نگاه بستهی خشونتگرای تسلسلآمیز منطقهای است که از آن گریختهاند! شخصیت مرکزی راننده، نقطهی اتکای فیلم است که شکلی تازه از این گونه رانندهها به حساب میآید.