
در خرداد سال 1384 طی برنامههای فرهنگیهنری که توسط تشکلهای مختلف دانشجویی در دانشگاه بینالمللی امام خمینی (ره) قزوین انجام میشد و رونق فراوانی هم داشت، بزرگداشتی برای زندهیاد عباس کیارستمی با حضور خودش برگزار شد. آن سال دانشجوی ترم دوم همان دانشگاه بودم و این نوشته، بهنوعی گزارشی کوتاه از آن بزرگداشت است. مراسمی که اگرچه برگزارکنندهاش یک مرکز معتبر فرهنگیهنری یا جشنوارهای جهانی نبود ولی برای استاد آن قدر لذتبخش بود که سالهای پس از آن در صحبتها و دیدارهای گاهبهگاه، از آن به عنوان خاطرهای شیرین و ماندگار یاد کند.
پس از تعطیلات نوروز 84 یکی از تشکلهای دانشجویی تصمیم گرفت تا پیش از پایان خرداد و شروع امتحانات آخر ترم برنامهای فرهنگی در دانشگاه تدارک ببیند. پس از گردآوری نقطهنظرهای مختلف و کشوقوسها بر سر نوع برنامه، تصمیم بر آن شد که کاری متفاوت نسبت به برنامههای پیشین، از جمله اجرای کنسرت، تئاتر، نمایش آثار تجسمی و... صورت گیرد.
در نهایت سر پخش فیلمهای یک مستندساز وطنی و دعوت او به دانشگاه توافق شد و بهمن کیارستمی هم به عنوان مهمان برنامه انتخاب شد.
در اولین قدم قرار شد پیشنهاد مطرح شود و پس از قبول ایشان، اقدامهای بعدی از جمله گرفتن مجوز از دانشگاه و... آغاز شود. یکی از دوستان دانشجو شمارهی تلفن منزل آقای کیارستمی را پیدا کرد و وظیفهی تماس و هماهنگی را بر عهده گرفت. آن زمان بههیچوجه به این فکر نکردیم که شخص استاد را به دانشگاه دعوت کنیم، چرا که او با شهرت و اعتبار جهانیاش در ذهن ما آن قدر بزرگ بود که دعوتش به یک مراسم دانشجویی را منطقی نمیدانستیم و احتمال نمیدادیم دعوت ما را بپذیرد. اما وقتی دوست دانشجوی ما با منزل استاد تماس گرفت، خود آقای کیارستمی جواب داد و پس از معرفی و مطرح کردن پیشنهاد، استاد با لحنی مهربان و صمیمانه در کمال ناباوری پرسید: «چرا شما به جای بهمن پدرش را به مراسمتان دعوت نمیکنید!؟» دوست ما برای چند ثانیه پشت تلفن مبهوت مانده بود و در نهایت پس از اینکه کمکم به خودش آمده بود، این پیشنهاد عالی و غیرمنتظره را بهسرعت و با نهایت اشتیاق پذیرفته بود. استاد هم که متوجه میزان ذوقزدگی و دستپاچگی دوستمان شده بود، خودش درباره روز برگزاری برنامه و هماهنگیهای آن پرسوجو کرده بود تا بر جدی بودن قضیه هم تأکیدی هوشمندانه داشته باشد.
در تماسهای بعدی در خصوص روز برگزاری مراسم، مهمانان همراه و زمانبندی مراسم با استاد مشورتهایی شد و با هماهنگی ایشان عنوان برنامه «بزرگداشت استاد عباس کیارستمی» نامگذاری شد. حدود یک هفته قبل از برگزاری مراسم پوسترهای بزرگداشت و تصاویر استاد در تمام فضاهای دانشگاه نصب شد.
روز برگزاری مراسم بجز دانشجویان و برخی اساتید دانشگاه، علاقهمندان سینما از شهر قزوین هم حضور داشتند. در ابتدای مراسم پس از اَدای خوشامدگویی و تشکر، فیلم پنج (1382) به پیشنهاد استاد پخش شد و پس از استراحتی کوتاه ایشان پیشنهاد پخش اپیزود خودشان در فیلم بلیتها (2005، فیلمی سه اپیزودی که دو بخش دیگرش را ارمانو اولمی و کن لوچ کارگردانی کردند) را داد که آن زمان تازهترین اثرشان بود. تازگی فیلم به حدی بود که در آن تاریخ شاید خیلی از مخاطبان جدی سینمای او نیز هنوز فیلم را ندیده بودند و نمایش آن در آمفیتئاتر مرکزی یک دانشگاه در ایران برای جمع زیادی از دانشجویان، استادان و حتی کسانی که از خارج دانشگاه آمده بودند، اتفاقی منحصربهفرد بود. چون فیلم فاقد دوبله یا زیرنویس فارسی بود، استاد پیشنهاد کرد که برایش میکروفون بیاورند تا خودش دیالوگها را برای تماشاگران ترجمه کند. جمعیت سالن نسبت به ابتدای مراسم زیادتر شده بود، استاد ابتدا در خصوص فیلم توضیح کوتاهی داد و سپس نمایش آغاز شد. حالا آخرین ساختهی جهانیترین کارگردان سینمای ایران روی پرده در حال پخش بود و صدای استاد که دیالوگهای فیلم را در سکوت سالن آمفیتئاتر مرکزی دانشگاه بینالمللی امام خمینی (ره) قزوین ترجمه میکرد، لذت دیدن فیلم را دوچندان کرده بود. حاضران در سالن، فضای خاصی را تجربه میکردند که بیان آن ساده نیست، فضای صمیمانه با فیلم و کارگردان آن که شاید امکان تجربهاش در برترین جشنوارههای جهانی هم میسر نمیشد. او نهتنها ترجمهی یک دیالوگ را هم از دست نداد بلکه با ریتم فیلم چنان هماهنگ بود که احساس میکردی فیلم را دوبله میبینی. فیلم به پایان رسید و تشویق طولانی و ممتد فضای سالن را در بر گرفت.
پس از نمایش در نشستی که در آن نیما حسنینسب و احمد میراحسان هم حضور داشتند، هر دو کارشناس دقایقی را در مورد سینمای استاد کیارستمی صحبت کردند تا اینکه نوبت به پرسشوپاسخ با حاضران رسید. سؤالهای متنوعی مطرح شد، از عینک دودی استاد گرفته تا سینمای او و اینکه خانهی دوست کجاست؟... که استاد با دست اشارهای به جمعیت روبهرو کرد و گفت: «خانهی دوست همینجاست...»
پس از اتمام جلسه تعداد زیادی به دور استاد حلقه زدند و ایشان که شوق رضایت در چهرهاش مشاهده میشد دقایقی با برخی حاضران همصحبت شد. من که به استاد نزدیک بودم، لحظهای با خود گفتم که برندهی نخل طلای جشنواره کَن و یکی از سینماگران بزرگ دنیا روبهروی توست... حرفی بزن... ناگهان نظرم به سیمرغ جشنواره فجر که روی فلزی کوچک حک شده و به کیف استاد نصب شده بود جلب شد، به عینک دودیاش نگاه کردم و ناخودآگاه با لحنی شاید سؤالی گفتم: «سیمرغ جشنواره فجر...؟!» لحظاتی به من خیره شد و گویا بخواهد چیزی را بفهماند، با دست خود بهآرامی سیمرغ نصبشده روی کیفش را نوازش کرد.
آن روز بهیادماندنی و تاریخی گذشت و ثمرهاش برای من، ارتباط و همصحبتی با استاد طی این چند سال بود و شرکت در اولین کارگاه فیلمسازی او در ایران (تابستان سال 1385، مجموعهی فرهنگیتاریخی سعدآباد) که آن هم فقط به لطف شخص او میسر شد.