مرداد 1387 - شماره 381
چشمانداز ۳۸۱
سایهی خیال پرواز بر فراز آشیانهی فاخته: سی و چند سال بعد: شیشه را بشکن «رییس»
امیر قادری: این یکی دیگر از آن تلاشهاست که آدم برای فیلمهای عمرش میکند؛ فیلمهایی که شاید دیگر به اندازهی سالهای قبل محبوب نباشند، اما بخش مهمی از این مسیر سخت پرفرازونشیب را با هم گذراندهایم. فیلمهایی که زندگی ما را نه فقط قابل تحمل، که در موردی مثل پرواز بر فراز آشیانهی فاخته، وجدآور کردهاند. و این پرونده، به کمک دوست عزیز و سختکوشم جواد رهبر، به نظرم یکی از اساسیترین کارهایی است که کردهایم. با چند گفتوگوی مستقیم اریژینال با خالقان رمان و فیلم و آدمهای مربوط به آن. از جمله پسر کن کیسی بزرگ، که حالا پس از مرگ پدر، به عنوان یک فیلمساز و حافظ منافع و آثار او، با شوق و روی باز، گفتوگو با ما را پذیرفت. و چند یادداشت از آنهایی که به نحوی با کیسی در ارتباط بودهاند (در مورد نویسندهای مثل کیسی، لابد بر زندگی و حرفهاش تأثیر گذاشتهاند). دربارهی فیلمهای پیش از دههی 1990، هر قدر هم که مشهور، نوشتههای چندانی در اینترنت وجود ندارد. اما این دفعه عشقمان به فیلم کارساز شد و اوضاع خوب پیش رفت و شانس آوردیم و یک گزارش پشت صحنهی مفصل و خواندنی تیم کاهیل از مجلهی «رولینگ استون» را پیدا کردیم که در میانهی همان سالهای پرآشوب 1970 نوشته شده، و نقدی از پالین کیل و گزارش تولید از زبان سازندگانش که از ضمیمههای نسخهی دیویدی دو دیسک کمیابش پیاده شده. از آنجا که دربارهی میلوش فورمن در این سالها زیاد نوشتهاند و خواندهایم، تلاش کردیم در این فرصت به کن کیسی و زندگیاش بیشتر بپردازیم، که معلوم نیست از این فرصتها دیگر چه موقع دست دهد.
گفتوگوی اختصاصی با زِین کیسی، پسر کن کیسی:
پدرم و مکمورفی، با همهی وجود زندگی کردند
جواد رهبر: سرگرم جستوجوی مطالبی در مورد رمان و فیلم پرواز بر فراز آشیانهی فاخته بودم که نشانی ایمیل زین کیسی، پسر کن کیسی نویسندهی رمان، را پیدا کردم. ایمیلی فرستادم و پس از معرفی خودم، دربارهی رمان و نویسندهاش و همچنین اقتباس سینمایی آن اطلاعاتی خواستم. وسوسهی مصاحبهی با او زمانی جدی شد که خیلی سریع (کمتر از نیم ساعت) جواب رک و پوستکندهای داد: «سلام جواد، روی اینترنت اطلاعات زیادی موجود است... کن به منظور نوشتن فیلمنامه استخدام شد اما آنها از متن او استفاده نکردند و سعی داشتند پولش را هم با حقه بالا بکشند که البته تکلیف کار در دادگاه مشخص شد. پدرم هیچ وقت این فیلم را ندید.» و امضای پای ایمیل «زین ک.» بود. خودش بود. این همان کسی بود که میتوانست در مورد رمان و فیلم برای ما توضیح بدهد و زوایای تاریک آن را روشن کند. درخواست مصاحبه دادم و باز هم زود پاسخ مثبتش را برایم فرستاد. برایش نوشتم که سؤالها را برایش میفرستم تا جواب بدهد و جالب این بود که خیلی رسمی جواب داد: «من کتبی مصاحبه نمیکنم. زنگ بزنید تا صحبت کنیم.» خیلی هم خوشحال شدم. مگر از این هم بهتر میشد که به مصاحبهی مکتوب فکر کنی و طرف خودش خواستار مصاحبهی شفاهی بشود؟ با امیر قادری محورهای مصاحبه را مشخص کردیم و از زین کیسی خواستم وقت مصاحبه بدهد. در جوابم نوشت: «میدانی چارهی کار تو چیه؟ گوشی را برداری و زنگ بزنی. من معمولاً در دسترسم.» و درست همین اتفاق افتاد. روز سه شنبه هفتم خرداد گوشی را برداشتم و در همان تماس اول، این مصاحبهی تلفنی انجام شد. زین کیسی چه در حین مصاحبه و چه در مکاتباتمان رسمی اما خوشمشرب بود و در طول این مدت از هیچ کمکی دریغ نکرد. اطلاعات و عکسهای زیادی در اختیارم گذاشت و گفت که هر وقت کاری با او داشتم گوشی را بردارم و باز هم تماس بگیرم. من هم با کمال میل به او قول دادم که این کار را خواهم کرد.
همراه با جک نیکلسن سر صحنهی فیلم در بیمارستان ایالتی اورِگون: کافکا بامزه است
پم کایل: لمبرت میگوید که طی انجام این کار آب خوش از گلویش پایین نرفته است: «از من خواستند 35 آدم دربوداغان یا به عبارتی 35 سیاهیلشکر پیدا کنم که حسابی عجیب و غریب باشند. آدمهای هولناکی که صرف نگاه کردن بهشان، بیننده را بترساند. خب من هم توی روزنامه آگهی دادم و نوشتم: «35 نفر سیاهیلشکر برای ساخت فیلمی نیازمندیم.» در سمت راست آگهی هم نوشتم: «آیا چهرهی شما گرگهای خاکستری را به وحشت میاندازد؟ آیا بینهایت چاقید؟ بینهایت لاغر؟ آیا مردم وقتی شما را میبینند حالشان بد میشود؟» و در زیر اینها هم نوشتم هر کسی چنین مشخصاتی دارد با من تماس بگیرد. همان روز اول انتشار آگهی حدود 150 تماس تلفنی داشتم و از همهشان میپرسیدم که به نظر خودشان چرا دارای ویژگیهای مذکور هستند. یکی گفت که دماغش توی آفساید است. مردی زنگ زد و گفت: «مادرم روانی است. میتوانید پنج روز، ده روز، یا هر چند روز که دلتان میخواهد از او در ساخت فیلم استفاده کنید و کارتان که تمام شد بیندازیدش در انبار لعنتی کشتی و درش را قفل کنید.» اشخاصی هم زنگ میزدند که شخصاً آنها را میشناختم و بهشان میگفتم: «ما نمیتوانیم از تو استفاده کنیم چون به اندازهی کافی غیرعادی نیستی.» چند دیوانهی واقعی هم تماس گرفتند و گفتند که روزگاری به واسطهی جنون مرتکب جرم و به طور قانونی محکوم شده بودند اما حالا تحت درمان قرار گرفته بودند؛ هیچ کدام از آنها هم به اندازهی کافی عجیب و غریب نبودند. خانمی زنگ زد و گفت پسرش پدرسوختهای است که لنگه ندارد. گفتم: «خب، از چه نظر او شرایطی که من گفتهام دارد؟» مادر گفت: «پسرم عجیب و غریب و بسیار ترسناک است.» پیش خودم گفتم وقتی مادری در مورد پسرش چنین حرف میزند باید پسرش ارزش یک بررسی کوچک را داشته باشد. در نتیجه از او خواستم پسرش را بیاورد و او هم پسری چهارده ساله آورد که شاید بتوانم بگویم خوشقیافهترین پسر موطلایی بود که به عمرم دیده بودم. گفتم: «خانم این همان پسری است که دربارهی ویژگیهایش با من حرف زدید؟» زن گفت: «بله، ترسناک نیست؟» گفتم: «خانم جان، ما نمیتونیم از پسر شما در فیلم استفاده کنیم چون خیلی خوشچهره است.» زن طوری از اتاق رفت بیرون انگار که من جَلَبترین آدم روزگار بودم که او اصل جنس را پیشم آورده و من از آن استفاده نکردهام.
گفتوگو ی نیمه اختصاصی با جین فاندا:
زن خشمگین و عدالتطلب آن سالها
زاون قوکاسیان: جین فاندا یکی از فعالان سرشناس علیه جنگ ویتنام بود، و نامش با این جنگ عجین شد. شاید به همین دلیل اولین سؤالی که در کنفرانس مطبوعاتی از او شد دربارهی اشغال عراق بود. او که پس از فعالیتهایش علیه جنگ ویتنام و سفرش به آن کشور از طرف دستراستیهای آمریکا به خیانت به کشورش متهم شد، در اینباره میگوید: «حکومت کنونی باهوشتر شده و میداند چهگونه مردم را تحت تأثیر قرار دهد. مردم امروز با زمان جنگ ویتنام یک تفاوت عمده دارند و آن هم احساس وطنپرستی است که پس از یازده سپتامبر در آنها ایجاد شده. امروز بسیاری، حتی آنها که به جنگ میروند، میدانند که جنگ غلط است. بسیاری از کسانی که در جنگ شرکت میکنند، آنهایی هستند که امکان رفتن به دانشگاه برایشان وجود نداشته، یا از لحاظ مالی در شرایط سختی زندگی میکنند. با اینکه از ابتدا با جنگ عراق مخالف بودم ولی به خاطر انگی که دستراستیها به من زدهاند، که با پرچم سرخ حرکت میکنم، خودم را کنار کشیده بودم، ولی سرانجام در تظاهرات ضدجنگ شرکت کردم.»
گفتوگو با مرتضی پورصمدی فیلمبردار دایرهزنگی:
سی کیلو روی دوش، از پلهها تا پشت بام
مرتضی پورصمدی: فیلمبرداری روی دست در فیلمهای ایرانی سابقهی زیادی دارد. مازیار پرتو از مسلطترینها بود که با دوربین سبکوزن 2C این کار را میکرد. آلادپوش هم ابزار کمکی خاصی را از خارج برای کمک به فیلمبرداری روی دست وارد کرده بود که در فیلم به همین سادگی هم از آنها استفاده کرد؛ ابزاری که مانع آسیب رسیدن به بدن فیلمبردار میشود. ما برای فیلمبرداری روی دست با دوربینهای 35 میلیمتری نیاز به استیدیکم داریم که تحمل سی کیلو وزن را داشته باشد و مسئولان مربوطه هنوز وارد نکردهاند. ما نیازمند تقسیمبندی در نوع تخصص هر فیلمبردار هستیم؛ همان طور که فیلمبرداری در زیر آب یک تخصص است. اما در کار فیلمبرداران ما این نوع تقسیمبندی وجود ندارد. همهی اینها به نگاه مسئولانهی سینمای ما برمیگردد.
گزارش تمرین نهایی و اجرای اپرای عباس کیارستمی در فرانسه:
درسی در خرد عشق ورزیدن
کیارش انوری/ صدف فروغی: روزهای پایانی ژوئن و آغاز ژوییه. اکس آن پروانس زادگاه پل سزان بزرگ، شهری کوچک واقع در جنوب فرانسه، سی کیلومتری شمال بندر مارسی، با جمعیتی در حدود 140000 نفر. گرمای طاقتفرسایش را ترنم صدای موسیقی، که همچون نسیمی خنک روح را نوازش میدهد، قابل تحمل میکند. امسال شصتمین سالگرد برگزاری جشنوارهی هنرهای لیریک (آوایی) در این شهر است. شصت سال پیش، در 23 ژوییهی 1948 ، یعنی سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، این جشنواره با اجرایی از اپرای همهی زنان مثل هم هستند اثر موتزارت به رهبری هانس رسباود رهبر ارکستر اتریشی، در کاخ تاریخی آرشهوشه آغاز به کار کرد. شصت سال بعد، در ژوییهی 2008، این جشنواره شصتمین سالگرد برگزاریاش را با اجرایی متفاوت از همین اپرا در همان مکان تاریخی، که حالا به تئاتر آرشهوشه تغییر نام داده به کارگردانی عباس کیارستمی جشن گرفت. حال و هوای شهر تحت تأثیر جشنواره است. بر در و دیوار و بیلبردهای تبلیغاتی پوسترهای جشنواره نصب شدهاند که نام کیارستمی به همراه کریستف روسه رهبر ارکستر فرانسوی که متولد همین شهر است، و اپرای همهی زنان مثل هم هستند که این دو با همکاری یکدیگر روی صحنه میبرند بر روی تصویر به چشم میخورد.
سینمای خانگی: فردین یا قیصر؟
بهزاد عشقی: ... به دخترم یاسمن گفتم: «چهقدر سینمای فردین خوب است! کاش هیچوقت سینمای گنج قارون در مقابل سینمای قیصر شکست نمیخورد!» دخترم حیرت کرد: «مگر تو نبودی که همیشه از فردین و فیلم گنج قارون انتقاد میکردی؟» گفتم من باز هم سر حرف خودم هستم. فردین بازیگر چندان موجهی و سینمای گنج قارون نیز از نظر مؤلفههای هنری قابل دفاع نبود. قیصر خیلی بازیگرتر از فردین بود و سینمای قیصر از نظر هنری بهمراتب سرتر از گنج قارون بود. اما قیصر آدم میکشت و فردین هرگز دستش به خون کسی آلوده نشد. قیصر با چاقو سروکار داشت و فردین هرگز هیچ سلاح گرم یا سردی در دست نگرفت. قیصر عبوس بود و هیچوقت نمیخندید و با همه سر جنگ داشت، اما فردین همیشه میخندید و مدام آواز میخواند. قیصر از عشق و خانواده چشم میپوشید و به دنبال جنگ و قصاص و انتقامجویی میرفت، اما فردین کینهجو نبود و سرانجام پدر یا برادر خطاکارش را میبخشید و محبوبهی متمولش را نیز به سوی خود فرا میخواند. قیصر نماد عقدهها و کینورزیهایی بود که از اعماق جامعه سر برمیآورد و خشونتهای آینده را رقم میزد و جوانی ما را بر باد میداد. اما فردین متعلق به دریاهای آبی دوران کودکی بود.
درگذشتگان جمال مجتهدی (1387-1299) وحید مجتهدی (1387-1325): پدر و پسرانش
علیرضا محمودی: جمال مجتهدی فرزند حاج میرزامحمدصادق شاهآبادی و نوهی آیتالله شاهآبادی، در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مکاتب باقیمانده از دوران قاجار در تهران پشت سر گذاشت. در دههی 1320 به همراه پدر وارد کار محضرداری در محضری در خیابان شاهآباد (جمهوری فعلی) شد، که محل کار پدر بود. اولین آشنایی او با تصویر از طریق برادر بزرگش نجمالدین شکل گرفت. نجمالدین مجتهدی همان سالها مدیر و عکاس آتلیهی عکاسی در میدان شاه بود. علاقهی مجتهدی به سینما و البته زمینهی کاری پدر به او این اجازه را داد که زمینی در کرج را به ساخت سینما اختصاص دهد. جمال مجتهدی در سال 1332 سینما شاهین را در کرج افتتاح کرد؛ سینمایی که زمینهی ورود او به شغل مدیریت سینما را مهیا کرد. در سال 1334 مجتهدی کار خود را گسترش داد و سینما سیلوانا (ملت) را در میدان ژاله (شهدا) افتتاح کرد. سینما سیلوانا در این منطقه یکی از مهمترین سینماهای نمایشدهندهی فیلمهای ایرانی محسوب میشد. با رونق سینما و سینماداری در سالهای میانهی دههی چهل، مجتهدی هم به گسترش تعداد سینماهایش روی آورد و هم تولید فیلم را آغاز کرد. در سال 1343 سینما میامی (تهران) را در میدان شهناز (امام حسین) و سال 1346 سینما اروپا را در خیابان شاهآباد افتتاح کرد. مجتهدی با مدیریت سه سینمای مهم در سه نقطهی پرجمعیت و پر رفتوآمد تهران آن سالها به یکی از تأثیرگذارترین مدیران سینما، در اکران فیلمهای مهم ایرانی، مبدل شد.
دینو ریزی (2008-1916): فیلمسازی به سبک ایتالیایی
بهروز دانشفر: این کارگردان و فیلمنامهنویس ایتالیایی به عنوان یکی از استادان سینمای کمدی کشورش، در جهان نامی آشنا بود و در دهههای 1950 و 60 با ساختن کمدیهای عامهپسند از شماری از کارگردانهای همدورهاش که چند سالی پیش از او پا به سینمای ایتالیا گذاشته بودند، مانند جورجو سیمونلی و کامیلیو ماستروچینکه، خود را متمایز ساخت و هیچگاه هم به ساختن کمدیهای پیشپاافتادهای مانند فیلمهای چیچو اینگراسیا و فرانکو فرانکی دست نزد. در 23 دسامبر 1916 در میلان به دنیا آمد. پدرش پزشک بود، در دوازده سالگی یتیم شد و خویشان و دوستان نگهداریاش را به عهده گرفتند. پس از پایان تحصیلاتش در رشتهی پزشکی مدت کوتاهی به روانپزشکی پرداخت، اما علاقهی واقعیاش نقد فیلم و فیلمنامهنویسی بود. ورودش به سینما اتفاقی بود: در 1940 در بوتیک یکی از دوستانش با آلبرتو لاتوادا آشنا شد و لاتوادا به او گفت: «ما به یک دستیار کارگردان برای فیلم دنیای کوچک قدیمی (1941) نیاز داریم، برای شما جالب است؟» ریزی آن را به خاطر تفریح، نه به عنوان کار، پذیرفت.
تاریخ سینما فاجعهی «بازار سرخ»: سانحهی تراژیک تاریخی آتشسوزی سینمای «بازار نکوکاری» در پاریس
دکتر هوشنگ کاوسی: ...دیری نگذشت که صدای آژیر، مردم خیابان ژان گوژون و خیابان شانزاِلیزه، و بهزودی تمام ساکنان پاریس را از بروز سانحه آگاه کرد... گروههای نجات به سوی محل فاجعه میدویدند. دستگاههای قرمز با اسب، با صدای شدید زنگهایشان و نردبام و غیره آتشنشانی به محض دریافت خبر بهسرعت روانهی محل شدند و به تندی لولههای آب را به سوی شعلهی آتش که پیش میآمد و میسوزاند گرفتند... گروهی نیز مشغول ویران کردن دیوارها شدند تا پیشرفت آتش را، درجا، متوقف سازند. ولی دیوارهایی که از آتش، یکپارچه، مبدل به اخگر سرخ شده بودند در برابر ضربههای تبر مقاوم میماندند. طی این زمان افراد جمعیت فشرده به هم سعی داشتند از هر راهی که میشد خود را به بیرون از بازار برسانند. عدهای دیگر را نمیشد گفت که انسانند یا یک مشعل فروزان و بزرگ متحرک. چونکه این شکلهای به هر سو روان در سوختن بودند، پیراهن، موی سر، گوشت بدن، دستهای زغالشده، چهرههای سوختهی از شکل خارج شده، دست و پای زغالشده مانند کُندههای چوب سوخته در شومینه به نظر میآمدند! ساعت چهار و پانزده دقیقه. فقط پنج دقیقه گذشته از شروع حریق، آنانی که توانسته بودند از آتش در امان بمانند و یا اینکه اندک جراحت از سوختگی داشتند با ابتلای ناگهان به جنون در کوچه میدویدند و زیر درشکه و کالسکه و چهارچرخ که اسبهای آنها شیههکشان روی پاها بلند شده بودند، سعی داشتند خود را پنهان سازند...
نقد فیلم تیغزن: یک لحظه غفلت
هوشنگ گلمکانی: واقعاً پس از تماشای تیغزن و احساس مغبون شدن چه میتوان گفت؟ اگر آن را فیلمساز دیگری جز داودنژاد ساخته بود، میشد راحت نادیدهاش گرفت؛ مثل خیلی فیلمهای دیگری در این سطح. اما داودنژاد که سال 56 در اوج بلاهت فیلمفارسی فیلمی مثل نازنین ساخته، کسی که در آغاز دههی 1370 فیلم شریف و زیبای نیاز را ساخت و بعد با مصایب شیرین رنگوبوی تازه و دلچسبی به سینمای تکراری آن سالها داد، بر اساس کدام تحلیل به تیغزن رسیده است؟ تیغزن نشانههایی از بهشت از آن تو (تولید خانوادگی، یلگی و رها بودن روایت)، و هوو (شوخوشنگی و بیخیالی سرخوشانه) را دارد، اما بیش از هر چیز میراثدار همان دو فیلم نفرینشدهی داودنژاد (ملاقات با طوطی و هشتپا) است که برای درک داستان و روابط شخصیتهایش جانِ آدم بالا میآید. و چه کسی منکر این است که در سینمای صنعتی، داستانگویی یک رکن اصلی است؟ تازه اگر این دو فیلم اخیر چهارتا صحنهی اکشن داشتند که لحظههایی میتوانست سر تماشاگر را شیره بمالد، تیغزن که همین را هم ندارد و کمدیاش هم به لودگی پهلو میزند.
انعکاس: وقتِ نفسِ راحت
خسرو نقیبی: رضا کریمی فرزند سینمای اصلاحات است. اولین فیلمش را در سال ۷۷ ساخت که سال تولد سینمای پس از دوم خرداد محسوب میشود و سومین فیلمش را یکی دوسال پس از شروع دههی هشتاد؛ یعنی زمانی که تب سینمای اصلاحات پایین آمده و کسی دیگر برای جسارت و سوژههای داغ تره هم خرد نمیکند. با این حال، هم فیلم اول و هم فیلم سوم، جسورانه تلقی میشوند. عشق + ۲ داستان زنیست که از فرنگ برمیگردد و میخواهد عشقش را که حالا شوهر زنی دیگر است پس بگیرد و تب داستان زنی مسنتر از شوهر جوان و خوشتیپاش است که قصد میکند همراه یک نفر سوم که خیلی زود میفهمیم معشوق قدیمیاش است، گاوصندوق پدرشوهرش را خالی کنند و برای همین راهی شمال میشوند تا چند روز را سهتایی بگذرانند. میبینید؟ حالا دیگر به نظر نمیرسد قصهی زن و شوهری که هرکدام در موقعیت خیانت قرار میگیرند و بعد هم پاکدامن از مهلکه بیرون میآیند، چندان هم سوژهای نزدیک به خط قرمزها باشد. کریمی قبلتر چنان بیترمز تا ته خط رفته که انعکاس، نوشتهی محمدهادی کریمی، میتواند برایش یک داستان شهری معمولی باشد.
منشور کمی نوبت عاشقی اندر باب منتقدان مغرض و بیسواد و عقدهای،
و شاهکارهای کشف نشده
مصطفی جلالیفخر: شاید به یادتان مانده باشد که از منشور قبل، یک دوست «بحثانداز» به منشورمان اضافه شد که هم سوژهیابی میکند و هم مأمور دمیدن به آتش بحثهاست. گاهی مؤدب و مأخوذ به حیاست و گاهی هم بیپروا و سرتق. داشتم برای دومین فیلم یک دوست قدیمی نقد مینوشتم که ناگهان پیدایش شد. به نظر میرسید که امروز از دندهی سرتقیاش پا شده است. جوری نگاه میکرد که انگار یک شرور سابقهدار را به چنگ آورده و یک مجلهی تخصصی هم در دست داشت: «دیگر بازی تمام شد آقایان منتقد. دست همهتان رو شد. یک فیلمساز قدیمی افشاگری کرده که همهی منتقدهایی که دربارهی فیلمهایش منفی نوشتهاند، ملتمس دستیار شدن یا بازیگری در فیلمهای او بودهاند و چون مورد موافقت ایشان قرار نگرفته، با نقدهایشان عقدهگشایی میکنند.» مثلاً خواست با قیافهی افشاگر حق به جانب و البته چاشنی بامزگی، بحث تازهای را باز کند. راهش کهنه و بیمزه به نظر میرسید اما به هر حال یک بحث کهنه را دوباره زنده کرد.
یادداشتهای یک فیلمنامهنویس: مرد که گریه نمیکند
فرهاد توحیدی: صبح میآید دنبالمان میرویم به کتابخانهی شهرداری. دو روز است که ساختمان را نشانمان داده و گفته صبحها میآیم اینجا و یک فنجان بزرگ قهوه میگیرم و مینشینم و «آثارها»م! را خلق میکنم. هرچه اصرار میکنیم زیر بار نمیرود. چای میگیرد. میزی را در سهکنج بالکن قهوهخانهی کتابخانهی شهرداری نشان میدهد و میگوید پشت آن میز است که آثارهام را مینویسم. میرویم و دور میز مینشینیم. میپرسم نمیخواهید یک سر بیایید ایران؟ میگوید نه. میپرسم چرا؟ و باز میروم بالای منبر، از اینکه بعد از این همه سال چهقدر میشناسندش. چه قدر جوان نازنین کتابخوان و مجلهخوان دوستهای نادیدهاش هستند. چهقدر دانشجوهای سینما میشناسندش. چهقدر خوب میشود که بیاید و با این همه آدم مشتاق که شوقشان قلب آدم را منفجر میکند، دیدار کند، چیز یادشان بدهد. بچههایی که کتابهایش را خواندهاند، ترجمههایش را خواندهاند. و تنهایی پرهیاهو که چهقدر پرطرفدار است. شاید اشتباه میکنم اما یک لحظه برق هالهی اشک را توی چشمهایش میبینم. شاید هم اشک توی چشمهای خودم جمع شده، اما چه فرقی میکند. اشک توی چشم هر کداممان باشد میدانیم که «مرد که گریه نمیکنه».