
بورک دِولین: نوستالژی نبراسکا... مزارع ازدسترفته و عشقهای کمرنگ شده...
لاورن شومان: خاطرات خونهی من را زنده میکنه؛ کی بودم و چی بودم.
فرشتگان آلوده (داگلاس سیرک، 1957)
وقتی داستان فیلمی درباره پیری و مشکلات ریز و درشتی باشد که در این سنوسال برای انسان به وجود میآید، ناگزیر در بطن آن رگههایی از تلخی نیز جریان خواهد داشت. تلخیای که ریشه در حسرت جوانی ازدسترفته و نزدیکی به مرگ دارد. حسرت کارهای انجام نشده، فرصتهای سوخته و عشقهای ازدسترفته. طبعاً با یک شخصیتپردازی درست همهی این تلخیها، حسرتها و اندوهها به مخاطب منتقل میشود و او را نیز از مواجهه با اثر، اندوهگین خواهد ساخت. هر تعداد شوخیهای کلامی و موقعیتهای کمیک هم به ماجرا اضافه شود تا فضای تلخ اثر را تلطیف کند، باز واقعیتی سهمگین که تلخی اثر از آن ناشی میشود بر لحظههای شاد سنگینی خواهد کرد. الکساندر پین در نبراسکا سعی داشته با برخی موقعیتهای کمیک و نوعی از دیالوگنویسی فضای تلخ اثرش را کمی شاد کرده و آن را برای بیننده از تلخی محض تهی کند. گرچه در این کار موفق بوده اما باز هم نبراسکا اثر تلخی است. حتی همهی آن شوخیها و بددهنیهایی که گاهی خندهای تلخ بر لب تماشاگر مینشاند، میتواند از دلایل عمدهی حسرتها و تلخیهای زندگی وودی باشد. همان چیزهایی که باعث شدهاند او از آرزوهایی که در جوانی داشته دور بیفتد.
فیلم با تصویر وودی که لنگلنگان سفرش را آغاز کرده شروع میشود. گرچه کمی بعد همه با انجام آن سفر مخالفت میکنند و سعی در پشیمان کردنش دارند، اما در واقع سفر برای وودی از قبل شروع شده و این مشکل بقیهی خانواده است که کمی دیر با او همراه میشوند. وودی به عنوان شخصیت اصلی فیلم با آن ظاهر زمخت و اخلاقیات عجیبش که در نگاه اول شاید چندان دوستداشتنی به نظر نرسد، توان همراه کردن تماشاگر را دارد. شاید این از خاصیتهای پیری باشد که آنها را دوستداشتنی میکند. مهمترین برگ برندهی نبراسکا همراهی تماشاگر و همذاتپنداری او با وودی است. داستان فیلم بدون شاخوبرگ اضافه و درست از اولین نماها آغاز میشود. خانوادهی پیرمردی که قرار است به سفر برود تا جایزهای را بگیرد که همه میگویند وجود خارجی ندارد، بهسرعت و در چند نمای کوتاه و یک تماس تلفنی معرفی میشوند و بیننده با مشکلات آنها آشنا میشود. وودی بجز دوری راه موانع دیگری هم پیش روی خود میبیند. همسر و پسر بزرگش که عاقبت کار را میدانند و قصد دارند او را به آسایشگاه سالمندان بسپارند اما دلسوزی پسر کوچکتر، دیوید، مانع این کار میشود. او سعی میکند فرصتی دوباره به پدرش بدهد شاید به این امید که بتواند در نیمههای راه او را از رفتن به این سفر بیهوده پشیمان کند.
ابتدا به نظر میرسد که پیرنگ فیلم با توجه به آنچه رونالد بی. توبیاس در کتاب بیست کهنالگوی پیرنگ (ترجمهی ابراهیم راهنشین، نشر ساقی) معرفی کرده جستوجو باشد. همه چیز هم در ابتدا با این پیرنگ سازگاری دارد. توبیاس پیرنگ جستوجو را این گونه معرفی میکند: «پیرنگ جستوجو، همان طور که از نامش پیداست، جستوجوی قهرمان به دنبال یک شخص، مکان یا چیزی ملموس یا ناملموس است... شخصیت اصلی به شکل دقیقی دنبال چیزی میگردد که امیدوار است یا انتظار دارد که آن را پیدا کند و به طرز چشمگیری زندگیاش را تغییر دهد.» باز طبق تعاریف توبیاس در پردهی اول شخصیت اصلی در مبدا که اغلب همان خانه و وطنش است از روی اجبار یا علاقه و اشتیاق حرکت میکند. همچنین در این سفر به ندرت پیش میآید که شخصیت اصلی بهتنهایی سفر کند. بعد از پردهی دوم که معمولاً موانع و مشکلاتی را سر راه قهرمان داستان قرار میدهد و شخصیتهای دیگری را وارد ماجرا میکند، به پردهی سوم میرسیم که یا زمان رسیدن به هدف است یا غافلگیری شخصیت اصلی. همین طور که میبینید همه چیز بر پیرنگ جستوجو منطبق است جز یک چیز. یک جای کار میلنگد و آن عاقبت کار است که از ابتدای سفر مشخص است. در پیرنگ جستوجو اگر قهرمان داستان به هدفش نرسد تنها در انتهای فیلم است که تماشاگر متوجه آن میشود و عنصر غافلگیری بر تماشاگر و شخصیت اصلی تأثیر میگذارد اما در نبراسکا گاهی وقتها به نظر میرسد که خود وودی هم به آنچه در پایان اتفاق خواهد افتاد واقف است. برای پایان سفر وودی هیچ حدس دیگری در کار نخواهد بود و هیچ اتفاق معقول دیگری جز آنچه همسر و فرزندان وودی به او هشدار دادهاند قرار نیست اتفاق بیفتد مگر اینکه با یک فیلم خیالی سروکار داشته باشیم. پس چرا با اینکه از انتهای داستان آگاهیم و پایان ماجرا را میدانیم با فیلم همراه میشویم بدون اینکه نگران برنده نشدن وودی باشیم. موتور محرک داستان و در اصل پیرنگ فیلم چیست؟ آنچه در فیلم اتفاق میافتد همراهی دیوید با پدرش است که کمکم به شناخت کاملتر پدر میانجامد. بهگونهای که بهنظر میرسد اگر در انتها حتی وودی هم از سفر منصرف شود دیوید کوتاه نخواهد آمد و پدر را تا لینکلن خواهد برد. اینجاست که بلوغ دیوید مطرح میشود. دیوید در طول سفر به شناخت تقریباً کاملی از پدرش دست پیدا میکند. از خانهی زمان کودکی و مشکلاتی که در آن زمان داشته تا عشقهای زمان نوجوانی و جوانی، خصلتهای خوبی که همه از آنها سخن میگویند، ازدواجش، محل کار و اقوام و دوستانی که در بین آنها تقریباً کسی نیست که از مهربانی او سوءاستفاده نکرده باشد و اگر تیغشان ببرد بدشان نمیآید هنوز هم همین کار را با او تکرار کنند. همهی اینها باعث درک بهتر دیوید از اطراف و زندگی و مهمتر از همه پدرش میشود. اوج بلوغ دیوید وقتی است که تقریباً همه شهر فهمیدهاند وودی که تا چند ساعت قبل قهرمان شهر شکستخوردهشان بود، چیزی برنده نشده و در حال تمسخر او هستند. در رأس آنها اد پیگریم است که تا میتوانسته وودی را تحقیر کرده و آزار داده است. اما دیوید این بار کوتاه نمیآید و تمامی نفرتش را در مشتی حوالهی چانهی او میکند تا انتقام وودی را گرفته باشد. دیوید از آرزوی پدرش برای گذاشتن میراثی برای آنها و آرزوهای شکستخوردهاش آگاه میشود و مثل ما در حسرتهای وودی غرق شده، سعی میکند برای مدتی کوتاه هم که شده پدرش را به یکی از آرزوهایش برساند. وانت و کمپرسور را میخرد و بر خلاف ابتدای فیلم که با رانندگی پدرش مخالفت کرده بود این بار خودش از وودی میخواهد که پشت فرمان بنشیند و رانندگی کند تا جلوی مردم نبراسکا خودی نشان دهد. وودی هم به خوبی قدر این فرصت طلایی را میداند. قبل از اینکه به شهر برسند از دیوید میخواهد که برود پایین تا کسی او را نبیند و خودش مثل فاتحان نبرد، مثل یک گلادیاتور از خیابانها عبور میکند و همهی شهر را در حسرت فرو میبرد؛ از اد پیگریم گرفته تا دختر محبوب ایام جوانیاش. همان پیرزنی که چند روز پیش به دیوید گفته بود از زندگی و ازدواجش راضی است و همسر خوبی داشته، حالا بهوضوح حسرت از دست دادن مرد مغروری را میخورد که چنین دلاورانه خیابانهای شهرش را در مینوردد. داستان وودی نه با یک پایان شاد غیرقابلباور تمام میشود و نه معجزهای اتفاق میافتد. فقط کمی از تلخی آن کاسته شده است وگرنه هنوز هم خبری از شادی و پایان واقعی تلخیها نیست. تنها مقداری از آرزوهای وودی تحقق یافته که آن هم به لطف بلوغ دیوید محقق شده است. اصلاً مگر دیوید پس از این سفر و همراهی کار دیگری هم میتوانست انجام دهد. هر پایانی جز این باعث میشد پایان فیلم نچسب از کار دربیاید. در پایان به همان اندازهای که وودی احساس پیروزی میکند دیوید هم خود را برنده میداند. دیوید به پدرش احساسی را بخشیده که در این آخرین سالهای عمر شدیداً به آن نیاز داشته است؛ احساس اینکه برای خودش کسی است.
اما فیلم درباره شهر نبراسکا هم هست. شهر در فیلم الکساندر پین برای خودش شخصیتی جداگانه دارد. جایی که آن طور که در دیالوگهای ابتدای متن هم آمده، شهری است ازدسترفته. گویی از ایام قدیم هم این گونه بوده است. نبراسکای فیلم فاقد روح زندگی است و بیشتر به شهر مردگان شباهت دارد. خیابانهای خلوت شهر بهگونهایست که انگار زامبیها منتظر رسیدن شب هستند تا خیابانهای شهر را به تصرف خود درآورند. پیر و جوان در نبراسکا بیکارند و در انتظار معجزه بهسر میبرند. بیشتر وقتشان در کافهها سپری میشود یا مشغول تمسخر دیگراناند. حتی وقتی دور یکدیگر جمع میشوند تا فوتبال ببینند باز هم هیچ هیجانی در بین آنها دیده نمیشود؛ انگار به تلویزیون خاموش خیره شدهاند. تنها جایی که کسی در آن مشغول کارست تعمیرگاهی است که وودی سابقاً در آن کار میکرده که آنجا هم تعمیرکار به گفتهی وودی آچار اشتباهی در دست گرفته است. روزنامهی شهر هم وضعیتی بهتر از بقیهی جاها ندارد. در شهر هیچ خبری نیست. تمام شهر منتظر کسی هستند تا نجاتشان بدهد. تا اینکه سروکلهی وودی با ادعای برنده شدن یک میلیون دلار پیدا میشود. فرشتهی نجات رسیده است. حالا همه در این فکر هستند تا به نوعی سهمی از این پول داشته باشند و زندگیشان را از نو بسازند. ناگهان سروکلهی تمامی اقوام و خویشاوندان وودی که پیش از این خبری از آنها نبوده، پیدا میشود و طلبهای گذشتهشان را که ظاهراً وجود خارجی هم ندارند از وودی میخواهند. پسرعموهای دیوید هم بالأخره تکانی به خودشان میدهند و برای بهدست آوردن پولمفت به وودی و دیوید حمله میکنند. قابها و لانگشاتهای معرکهای که فدن پاپامایکل از مزرعههایی که روزگاری محلی برای کسبوکار اهالی شهر بوده و دستگاههای بدون استفادهی کشاورزی گرفته است، در کنار تصاویر خیابانها و جادههای خالی نبراسکا، آن را جایی نشان میدهد که هیچ امیدی به بقایش نیست و تنها راهحل موجود ترک کردنش است.
پرداختن به زندگی سالمندان همان طور که به آن اشاره شد تلخ است اما این طور به نظر میرسد که سالمندان برای تماشاچیان سینما عمدتاً شخصیتهای دوستداشتنیای هستند. در تاریخ سینما فیلمهای بسیار موفقی درباره سالمندان و با انتخاب بازیگران سالخورده به عنوان شخصیت اصلی ساخته شدهاند که هم تماشاچیان بسیاری را با خود همراه کردهاند و هم مورد توجه منتقدان و جشنوارهها قرار گرفتهاند. از فیلمی چون والهای ماه اوت اثر لینزی اندرسن تا فیلم اسکاری رانندگی برای خانم دیزی و فیلمهای جادهای داستان سرراست، هری و تونتو و سفر به بونتیفول که دو فیلم آخر جایزهی اسکار بهترین بازیگری را در کهنسالی برای آرت کارنی و جرالدین پیج به ارمغان آوردند یا نمونههای متأخری مثل ایستگاه آخر و مبتدیها که تولد دوبارهای برای کریستوفر پلامر بودند یا آثار کلاسیکی چون راهی برای فردا بساز لیو مککری و پیرمرد و دریا و بسیاری نمونههای دیگر که فرصت مناسبی بودند برای ظهور دوبارهی بازیگرانی که در جوانی چندان فرصت دیده شدن یا جایزه گرفتن نداشتهاند و حالا در پیری میتوانند مزد زحمتهایشان را هرچند دیر بگیرند. این اتفاق برای بروس درن با بازی بسیار خوبش در نبراسکا هم افتاد. شخصیت کمحرفی که او خلق میکند با آن نگاههای خیره و طرز راه رفتن خاصش به خلق شخصیت منحصربهفردی انجامیده که در حافظهی سینمادوستان باقی خواهد ماند.