
میخواستم از خودم چیزی به ارث بگذارم*
محمد صحرائی
نبراسکا فیلم جادهای دیگری است از الکساندر پین، یک کمدی/درام خوشساخت با فیلمنامهای ظریف. در سکانس افتتاحیه پیرمردی را در حین پیادهروی در حاشیهی بزرگراه در جهت مخالف عبور ماشینها میبینیم که میتواند معرفیای از شخصیت اصلی فیلم باشد، پیرمردی که به رغم مخالفت اطرافیان در پی هدف خود است. او
پیرمردی ژولیده، کلهشق، سرخورده و کمحرف است، که حتی جواب توهینها و تمسخرهای همسرش را هم نمیدهد. پیرمردی به نام وودی گرانت (که نامخانوادگیاش به معنی اهدا، بخشش و کمک مالی است) که با رفتارهای خود برای خانواده و از جمله فرزندانش دردسرآفرین شده است. وودی با برگهی لاتاریاش، قصد رفتن به شهر نبراسکا و دریافت جایزهی یک میلیون دلاری خیالیاش را دارد. جایزهای که به گفتهی پسرش دیوید «یکی از قدیمیترین راههای کلاهبرداری است» و در نهایت هم از طرف شرکت تنها یک کلاه! (که رویش نوشته «برندهی جایزه») به وودی اهدا میشود که صرفاً به خاطر مسافت طولانی بوده که او طی کرده است. اما این سفر بهانهای میشود برای به دست آوردن عزت، غرور و شخصیتی که خانواده و بهخصوص همسر وودی آن را شکستهاند. پدر در همان ابتدای سفر با پسرش به کافه و مغازهی مکانیکی دوران جوانیاش میرود تا یادی از خاطرات جوانیاش کرده باشد و البته با گفتن این جمله به مکانیک آچار به دست، خودی هم نشان میدهد: «داری از آچار اشتباه استفاده میکنی!» او حتی به اقوام و دوستان دوران جوانیاش بابت برنده شدن یک میلیون دلار و پولدار شدنش فخرفروشی میکند، تا به نوعی دوباره در کانون توجه و احترام قرار بگیرد. اوج این احترام و عزت در رستوران و به هنگام صرف شام در کنار همسر و پسرش است که با تشویق شدید پیر و جوان حاضر در رستوران روبهرو میشود و ذوقزده به مشوقانش مینگرد و لذت میبرد؛ آن هم در مقابل همسری که دائم او را دست میاندازد و به او توهین میکند.
اما همین خیال واهی جایزه به آزمون انسانیتی برای دوستان قدیمی و اقوام زادگاه وودی تبدیل میشود. آنها بعد از اینکه از پولدار شدن وودی باخبر میشوند، هر کدام به بهانهای راست یا دروغ سعی میکنند از سادهلوحی وودی (که به قول دوست دوران جوانیاش خانم پگ بندر، روزنامهنگار شهر، «نه گفتن» را بلد نیست) سوءاستفاده کنند؛ و این موضوع تا جایی پیش میرود که روابط انسانی زیر پا گذاشته میشود و کار به درگیری فیزیکی نیز کشیده میشود. برادرزادههای وودی نامهی جایزه را از او میدزدند و ماجرای خیالی یک میلیونی وودی لو میرود. وودی از جانب دوستان قدیمیاش در کافه و مقابل دیدگان دیوید مورد تمسخر و تحقیر قرار میگیرد و نهتنها شخصیت و غرورش بلکه غرور دیوید هم شکسته میشود.
در این میان تنها کسی که بهتدریج وودی را درک میکند و با او همراه میشود پسرش دیوید است. او پدر را به نبراسکا میبرد تا از برنده نشدن جایزه مطمئن شود. دیوید در راه بازگشت ماشیناش را با یک وانت تعویض میکند و یک کمپرسور هوا برای رنگآمیزی میخرد تا به آرزوهای پدرش جامه عمل بپوشاند. او حتی داخل وانت مخفی میشود و به پدرش اجازه رانندگی میدهد تا او در برابر دیدگان دوستان قدیم و اقوام، عزت و احترام و آبروی ازدسترفتهاش را به نوعی بازیابد.
فیلم ریتم و ضرباهنگ کندی دارد ولی راز موفقیتش در جذب و درگیر کردن تماشاگران را میتوان در شخصیتپردازیهای خوب و باورپذیرش و فیلمنامهی باب نلسن یافت که واقعاً استادانه نوشته شده است. به عنوان مثال به شخصیت کیت گرانت، همسر وودی توجه کنید؛ او یک زن شهری پرحرف و بددهان و غرغرو است که در اکثر لحظههای فیلم بار کمدی را به دوش میکشد و با حرفهایش ابعاد جدیدی از شخصیت خود و وودی را برملا میکند. آدمهای داستان شخصیتهای خاکستری هستند که تا قبل از کسب اطلاع دقیق از زندگی گذشتهشان به نوبت و یکیدرمیان برایشان دل میسوزانیم اما بهمرور که قطعههای پازل زندگیشان کامل میشود، تا حدودی از آنها فاصله میگیریم و دیگر هیچکدامشان حق نمیدهیم! به عنوان مثال در برخورد اولمان با کیت چون او را در حال تحقیر و تمسخر همسرش میبینیم، به وودی حق میدهیم که خانه را ترک کند، اما وقتی بیشتر از گذشته وودی (افشای ماجرای طلاق و رابطهی وودی با زن مزرعهدار) مطلع میشویم، به این نتیجه میرسیم که وودی هم آن پیرمرد مظلوم ابتدای فیلم نیست که برایش دلسوزی میکردیم. به عبارت دیگر جذابیت فیلم در همین پرداخت واقعبینانهی شخصیتهایی است که اگر بیشتر دقت کنیم حتماً نمونههایشان را در اطراف و زندگی خودمان هم خواهیم یافت.
* بخشی از دیالوگ وودی گرانت در گفتوگو با پسرش دیوید.
جایی برای پیرمردها هست!
خشایار سنجری
نبراسکا فیلمیست که جریان همجواری واقعیت و رؤیا در زندگی انسان که قدمتی به اندازه تاریخ بشریت دارد را بیکموکاست و در عین حال بدون افراطیگری در جزییات، روایت میکند. هنر الکساندر پین در این است که موقعیتهای دراماتیک و پیرنگ قصه را از دل حوادث ساده و ظاهراً پیشپاافتادهی زندگی عادی، بیرون کشیده و عمق بخشیده است. پین در اینجا، همچون آثار قبلیاش، به دنبال کپی کردن نعل به نعل وقایع زندگی یا جامعهی پیرامونی نیست، بلکه در تاروپود فیلمهایش، تراژدی و کمدی را درهم تنیده و این گونه فارغ از نگاههای ایدئولوژیک و خشک جامعهشناسانه، به جریان حقیقی زندگی نزدیک شده است. توانایی پین در تصویرسازی فیلمنامهی باب نلسن، آن هنگام خودنمایی میکند که فیلم با کنار هم قرار دادن اتفاقهای تلخوشیرین نهتنها دچار آفت چندپاره شدن لحن نمیشود، بلکه با این ترفند از قهرمانهای فیلم کاراکترهایی کاملاً مملوس و کارآمد خلق میکند که ماهیتی محدود به مکان یا دورهای خاص ندارند.
وودی گرانت با وجود کهولت و ناتوانی، کماکان رؤیاپرداز و پرتلاطم است، و برای رسیدن به مقصد آرام و قرار ندارد. او در گذشته هم از نقشهای پیشبینیشده و معمول زندگی فرار کرده و حالا نیز بارها برای نقد کردن جایزهاش پا به فرار میگذارد. او در میان آدمهایی به دنبال جنبش و تغییر است که انگار تکان خوردن، سهمگینترین کار زندگیشان است و تماشای بیسبال در سکوتی کرکننده و انتظار برای پایان بحران اقتصاد جهانی را بر هر گونه فعالیت پیشبرندهای ترجیح میدهند. زندگی آنها همچون فضایی گروتسک، اغراقآمیز و در عین حال از هر واقعیتی تلختر به نظر میرسد. سفر خیالی یکمیلیوندلاری وودی، انقلابی عظیم در مرداب زندگی همشهریان سابقاش برپا کرده و پرده از چهرهی طماع آدمهای ظاهراً بیخطری برمیدارد که بوی پول مشامشان را تیز و خلقشان را تنگ کرده است.