قصهی اشیا از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند روایت خطی گوشهای از زندگی لیلا (گلاره عباسی) است. شرحیست از یک ماجرای پیشپاافتاده که شاید اگر هر کس دیگری با چنین طرحی مواجه میشد در وهلهی اول به نظرش میرسید که این قصه گنجایش یک فیلم سینمایی را ندارد. ضمن اینکه حتی برای پر کردن همین خلأهای قصه و کمبودهایش هم که شده لازم بود قدری بیشتر به جذابیتهای بصری فیلم اهمیت داده میشد. قطعاً انتظار نمیرفت که شاهد نماهای لوکس و متمولانه در فیلم باشیم اما به فراخور قصه امکان خلق نماهای خوشآبورنگتر وجود داشت. مثلاً میشد برای نورهای مختلف صحنه - که هیچ انطباقی با هم ندارند - فکری کرد. در یکی از سکانسهای فیلم، در طول مسیری که لیلا از راهرو تا آشپزخانه طی میکند سه نور آبی، زرد و سفید را میبینیم؛ شدت هر سه نور آن قدر زیاد است که بعید به نظر میرسد عمدی در به کار بردن آنها وجود داشته باشد. چون نه در خدمت فضای کلی قصه است و نه اصلاً جذابیتی با خود به همراه دارد. اشیا... از روزمرگیهای زندگی حرف میزند و به این ترتیب از همان ابتدا طیف مخاطبانش را مشخص کرده است. به تبع این محاسبات ساده دو سؤال مطرح میشود؛ اول اینکه آیا چنین سوژهای میتواند به تنهایی و بدون کمک هیچ عنصر جذابی یک ساعت و نیم تماشاگر را بر صندلی سینما بنشاند و دوم اینکه مخاطب هدف این فیلم چهقدر از دیدن یک سوژهی نهچندان تازه با ریتمی کند و این میزان تعلیق (!) استقبال خواهد کرد؟ در اصل جای خیلی چیزها در اشیا... خالی است، مثل موسیقی مناسب و به موقع که به کمک قصه بیاید یا چهرهپردازی مؤثری که به حس بازیگر رنگ بیشتری ببخشد. بارزترین مصداق مورد اخیر را در سکانسی میبینیم که لیلا برای خرید بشقاب به بازار رفته است. وقتی با فروشنده به انبار میرود تا بشقاب مورد نظرش را بگیرد، از سؤال او که جویای شوهرش شده میترسد و تمام مسیر بازار را میدود. او را میبینیم که نفسنفسزنان در گوشهای از بازار میایستد اما رنگ و حالت چهرهاش با زمانی که در کمال آرامش در خانهاش نشسته تفاوتی ندارد. در حالی که اگر چهرهپردازی به کمک بازیگر آمده بود طبعاً این صحنه میتوانست اثرگذاری بیشتری داشته باشد. اشیا... سوپراستار ندارد. این موضوع، در کنار استفاده از دوربین روی دست باعث شده که مایههایی مستندگونه به فیلم اضافه شود. استفاده از این تکنیک شاید در لوکیشنهایی مثل بازار به خاطر محدودیتهای این محل و شلوغیاش قابلتوجیه باشد اما مثلاً در نمایی ثابت از یک ساعت - که از دیر کردن فرید (حسام بیگدلو) خبر میدهد - یا کلوزآپهایی که از لیلا دیده میشود چه توجیهی میتواند داشته باشد؟ بیشترین صدمهای هم که این مسأله به فیلم زده مربوط به سکانس پایانیست که لیلا را در حال تماشای بچهی عقبماندهی همسایه بر روی پشتبام میبینیم و بعد از چند دقیقه هم شاهد گریه کردن لیلا هستیم. گذشته از اینکه نه دلیل گریهی لیلا مشخص است و نه دلیل حضور پسربچهی همسایه و بادبادکش در طول فیلم، نکتهی دیگری که ضرورتی برایش پیدا نمیشود همان استفاده از دوربین روی دست در این نمای پایانی است. حضور نداشتن سوپراستار هم به نوع دیگری به فیلم آسیب زده و به هر حال یکی از عواملیست که اکران فیلم را سه سال به تعویق انداخت، تا جایی که در نهایت فیلم دوم آبیار، شیار 143، هم اکران شد و همچنان خبری از اکران اشیا... نبود! این فیلم نمایندهی قشر خاصی از طبقهی پایین جامعه است و درست زمانی اکران شده که به نظر میرسد جریان فیلمسازیِ این روزهای سینما بیشتر حول طبقهی متوسط و دغدغههای آنها میچرخد. بنابراین از این حیث میتواند تا حدودی از فیلمهای دیگری که در این حوزه اکران میشوند، متمایز باشد. اگرچه برای همذاتپنداری مخاطب با چنین قصهای لازم است که تجربیات و دیدگاههایش کمی به دنیای ذهنی لیلا و به طور کلی این قشر نزدیک باشد که در غیر این صورت اصلاً نقطهی آغاز ماجرا و بهاصطلاح گره قصه – شکستن ظرف امانتی در شب مهمانی - برایش قابلدرک نخواهد بود. حتی ممکن است تعجب کند که این همه جنجال و ترس و دلهره فقط برای یک بشقاب شکسته است؟! آن طور که نرگس آبیار قبلاً درباره اشیا... گفته بود: «این فیلم در ستایش امانتداری است.» اما با در نظر گرفتن این نکته، دیگر لزوم آن مقدمهی طولانی برای ورود به مبحث اصلی احساس نمیشود. در یکسوم ابتدای فیلم بیننده فقط به تماشای روابط روزمره و سطحی لیلا با شوهرش و همسایههایش مینشیند و در اصل گره ماجرا تازه زمانی ایجاد میشود که تقریباً نیمی از فیلم گذشته است. علاوه بر اصرار در حفظ راشهای بیهدف و بدون توجیه (بهخصوص در نیمهی اول فیلم) اصرار در حضور بعضی از شخصیتهای فیلم هم قابلدرک نیست؛ مثل مهدی (امیر غفارمنش). او نه حرفی میزند، نه به پیشبرد قصه کمکی میکند و نه حتی دردسرتراشی میکند. فقط هست و میدانیم که از چیزهایی ناراحت است. مصداق دیگرش شخصیت حاجی (مهران رجبی) است که قرار است برای فرید کار پیدا کند. او را فقط در یک سکانس میبینیم و تا پایان قصه هم دیگر خبری از او نمیشود. انگار فقط آمده تا کمی چاشنی طنز به فیلم اضافه کند که در تحقق همین مقصود هم عقیم مانده است! در مجموع اشیا... بدون آن نماهای اضافه، شخصیتهای بیهدف و کمی هم اهمیت دادن به عناصر بصری شاید میتوانست در بیان حرف اصلیاش تأثیرگذارتر عمل کند.