فیلمسازی همیشه - و حتی امروز که سینمای دیجیتال همهگیر شده است - نیاز به سرمایه دارد. در سینمای پیش از انقلاب کسانی به عنوان تهیهکننده فعالیت داشتند که تقریباً تمامی سرمایهی ساخت فیلمی را پرداخت میکردند. در واقع، در آن دوران ساختار بهخصوصی در زمینهی تهیهکنندگی بر سینمای ایران حکمفرما نبود و هر کسی که پول داشت و از عهدهی دستمزد بازیگران برمیآمد، میتوانست در تیتراژ یک فیلم بنویسد: «...تقدیم میکند» که به معنای تهیهکننده بودن آن فرد بود. در سینمای بعد از انقلاب همچنان فراهم آوردن سرمایهی فیلم حرف اول را میزد. در این میان برخی مانند هادی مشکات یا هاشم سبوکی توانستند یکتنه فیلمهایی را تهیه کنند اما به هر حال توانایی چنین تهیهکنندگانی اندک بود و شاید به همین دلیل بهتدریج جرقههای ایجاد تعاونیهای فیلمسازی زده شد و کارگردانان، فیلمنامهنویسان، فیلمبرداران و بازیگران سینمای ایران ترجیح دادند از دستمزدی که میگیرند به عنوان سرمایهی ساختن فیلم استفاده کنند. در این میان برخی از فیلمسازان ترجیح دادند دور از مرکز کار کنند؛ از جمله حسن محمدزاده که با ساختن مترسک در شهر ارومیه توانست جایزهی بهترین فیلم جشنوارهی سوم فجر را به دست آورد. بر این سیاق برخی دیگر نیز سعی کردند دور از مرکز، تجربهی فیلمسازی داشته باشند. یدالله صمدی بعد از چند سال دستیاری، با نخستین ساختهاش مردی که زیاد میدانست سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی را دریافت کرد و در دومین گام فیلمسازی ترجیح داد اتوبوس را بیرون از تهران بسازد.
اتوبوس که فیلمنامهای با داستان مشابهش از سوی بهرام بیضایی با عنوان پروندهی قدیمی پیرآباد منتشر شده است، به عنوان طرحی از سوسن تسلیمی و فیلمنامهای نوشتهی داریوش فرهنگ جلوی دوربین رفت. با این حال گفته شد که داستان فیلم بر اساس یکی از آثار محمود دولتآبادی است که بعدها نشر «چشمه» کتابش را منتشر کرد. فیلم داستان زندگی اهالی روستایی را روایت میکند که مردمش بالادهی و پاییندهی هستند. ورود یک اتوبوس مستعمل به روستا کار دیگر گاریچی را کساد میکند و او نیز اتوبوسی میخرد. اما این روستا آن قدر مسافر شهر ندارد که دو اتوبوس بخواهد. این منشأ اختلاف دیگری میشود و سرانجام با ازدواج پسری از اهالی پاییندستی با دختری از طایفهی بالادستیها اختلافها به پایان میرسد.
در برخی از آثار سینمایی، توان کارگردانی چندان ربط مستقیمی به فیلمنامه پیدا نمیکند. به این معنا که ممکن است با یک کارگردان خلاق روبهرو باشیم اما کاری از دستش برنیاید و نتواند از عهدهی فیلمنامهای برآید که حفرههای رواییاش یکیدوتا نیستند. بیایید به نخستین نمای فیلم توجه کنیم. نمایی بلند از بچههایی که در حال خواندن شعر هستند و از برابر آسیاب حیدر (حمید طاعتی) عبور میکنند. ابتدا یاشار (سعید عباسی) را میبینیم که به دوردست خیره شده است و سپس حیدر به او ملحق میشود. بعد ماجرای ورود اتوبوس به ده را داریم که رانندهاش نعمت (هادی اسلامی) است. نمای نخست فیلم و چند نمای پراکندهی دیگر در طول فیلم که میزانسنهایش مبتنی بر حرکت دورانی دوربین و ورود و خروج شخصیتها به درون نما است، نشان میدهند که صمدی کارش را جدی گرفته است اما فیلمش ضربهی اساسی را از فیلمنامه خورده است. شاید طبق معمول سینمای ایران این فرد است که جمعی را فریب میدهد و سپس وقتی فریبکاری او رو میشود باز همان جمع بر سر فرد فریبکار میریزند و به دنبال احقاق حقشان هستند و کسی نیست به مردمان پاییندهی و بالادهی بگوید که آنها خودشان فریب کدخدا (مرتضی احمدی) را خوردهاند. در واقع خط آتش فیلم نیز در گرو حرفهای یک فرد است و این اوست که به اختلافها دامن میزند. اما فیلمنامه از همان ابتدا با گفتوگوی پیربابا و معلم مدرسه سعی دارد ذهن تماشاگر را نسبت به اختلافهای دو طایفه برانگیزد که دقیقاً میبینیم چنین میشود. از سوی دیگر خواهر حیدر (مهری مهرنیا) در گفتوگو با کدخدا از کینهی مرگ پدرش میگوید و این اوست که دائم حیدر را تحریک به دامن زدن اختلافشان با نعمتیها میکند. رفتن خواهر حیدر کنار دریا و گفتن اینکه برای پدرش غذا آورده است، زیادهروی فیلمنامه برای باورپذیری شخصیت اوست. در کمال شگفتی با مرگش ریشهی اختلافها خشک میشود و هر دو طرف به این نتیجه میرسند که یک دشمن مشترک دارند.
این فیلم اگر در هر جغرافیایی ساخته میشد شاید فرقی به حال داستانش نمیکرد. در بیان بصری سعی شده است از عناصر فولکلور منطقهی آذربایجان غربی استفاده شود و حتی در پوستر فیلم اشاره شد که این فیلم محصول آذربایجان غربی است. اما اینها فرقی در شخصیتپردازیها و رخدادها دارند؟ شاید به مدد موسیقی مرحوم بابک بیات و لباسهای سنتی و شکلوشمایل منطقه بتوان فیلمی را «بومی» دانست اما دیگر لهجهی بهشدت تهرانی مرحوم هادی اسلامی، مرحوم مرتضی احمدی و دیگر شخصیتها را نمیتوان پنهان کرد. اتوبوس مانند بسیاری از فیلمهای سینمای ایران چه در سالهای پیش از انقلاب و چه بعد از آن، باید شخصیتی داشته باشد که هم بانمک باشد و هم آبزیرکاه. منظور پسر کدخدا است که نقش او را مرحوم اصغر زمانی بازی میکند و از صدای مرحوم افضلی برای دوبلهاش استفاده شده است. این در حالی است که این شخصیت تقریباً هیچ کاربردی در فیلم ندارد و حذف او هیچ آسیبی به داستان وارد نمیکند. از این شخصیتها در فیلم بهوفور سراغ داریم. به یاشار دقت کنیم که به دختر نعمت علاقه دارد؛ یا آن فردی که نمیخواهد با یاشار برود و دوست دارد سوار اتوبوس شود. شخصیت عکاس یا رییس ژاندارمری تنها برای تکمیل کلکسیون آدمهایی که قرار است در یک روستا حضور داشته باشند، در فیلم حضور دارند. فیلم دارای شخصیت یا شخصیتهایی نیست که ما به عنوان تماشاگر بخواهیم زندگی و احوالات او یا آنها را دنبال کنیم.
اتوبوس فیلمی است با شخصیتهای متعدد که پرداختن به تمامشان، زمان آن را بسیار طولانی کرده است و به همین دلیل تصور میکنیم شخصیتهای زائد اندک نیستند. اتوبوس زمانی در سینمای ایران تولید شد که فیلم کمدی کمتر ساخته میشد و فیلمسازان رغبتی به ساختن چنین آثاری نداشتند. خود صمدی همان طور که اشاره شد، به عنوان نخستین کارش مردی که زیاد میدانست را به عنوان اثری کمیک ساخت که مورد توجه واقع شد. فیلم در سینماهای نمایشدهندهاش به فروش چشمگیری دست نیافت اما با شکست تجاری نیز روبهرو نشد. البته صمدی چند بار دیگر هم به دنیای آثار کمدی بازگشت که آپارتمان شماره 13 و دو نفر و نصفی با استقبال روبهرو شدند و معجزهی خنده شکست خورد.