فرانک دارابانت چند اثر از استیون کینگ را به فیلم برگردانده است. رستگاری در شاوشنگ (1994)، مسیر سبز (1999) و مه (2007) شناختهشدهترین آثار اقتباسی او و رستگاری... از میان آنها دوستداشتنیترین فیلمی است که دارابانت ساخته و هیچگاه چنین موفقیتی را تکرار نکرده است. رستگاری... اصلاً داستان پیچیدهای ندارد و حتی در نگاه نخست به نظر میرسد یکی از آثار کلیشهای است که در زندان میگذرند و قهرمانش در انتها موفق میشود از زندان فرار کند؛ اما این یک سوی ماجرا است. جذابترین عنصر فیلم را میتوان در شخصیت اول آن اندی دافرسن (تیم رابینز) جستوجو کرد. آدمی که بیگناه به زندان افتاده است و تنها چیزی که لازم دارد یک چکش کوچک است تا نوزده سال بعد با استفاده از آن از زندان بگریزد. موفقیت فیلم بیش از هر امر دیگری مرهون فیلمنامهای است که دارابانت بر اساس داستان کوتاه ریتا هیورث و «رستگاری در شاوشنگ» اثر استیون کینگ نوشته است. بیش از هر امر دیگری این ریتم فیلمنامه و داستانگویی آن است که جلب توجه میکند. داستان فیلم بیهیچ عجلهای و سر حوصله پیش میرود. ابتدا اندی آدمی دستوپاچلفتی معرفی میشود که به نظر میرسد در زندان دوام نخواهد آورد. شاید اولین شانسی که او میآورد، آشناییاش با الیس بوید ریدینگ ملقب به رد (مورگان فریمن) است که همدم او میشود. بهزودی اندی موفق میشود اعتماد رییس مخوف زندان را به دست آورد. اوضاع او بهتدریج روبهراه میشود و همراه با او ما نیز که شاهد موفقیتهایش هستیم، به وجد میآییم. اندی بیگناه است و دارابانت این را مانند مگافینی هیچکاکی به کار میگیرد تا ما بتوانیم با شخصیت اندی ارتباط برقرار کنیم. رد چند بار به هیأت عفو معرفی میشود و هر بار تقاضای آزادیاش رد میشود. او در رؤیای آزادی به سر میبرد اما کاری از دستش برنمیآید. نمونهایترین شخصیتی که به طور غیرمستقیم به ما نشان میدهد که زندان طولانی کاری میکند که زندانی به شکل خود زندان درآید و دوری از آن برایش حکم مرگ را داشته باشد، شخصیت بروکس هالتن (جیمز ویتمور) است؛ پیرمردی که آزادی از زندان به او نشان میدهد که آزادی را باید در اسارت جستوجو کند. او تاب آزادی را نمیآورد و به آغوش مرگ پناه میبرد. زمانی که رد از زندان آزاد میشود، میزانسن زندگیاش بسیار شبیه به بروکس میشود. او نیز میخواهد راه بروکس را برود. تنها در این میان یک نفر است که صبورانه انتظار آزادی را میکشد. او اندی است. اندی محیط زندان را برای خودش به یک مکان دلخواه بدل میکند. کارهای رییس زندان را انجام میدهد و در عوض آزادیهای کوچکی برای خودش و دوستانش میخرد. ما در مقام تماشاگر بهتدریج با این زندگی اندی خو میکنیم. ما هم شادیم که اندی به زندگیاش ادامه میدهد؛ تا اینکه آن زندانی جوان پیدا میشود و برای ما شکی نمیماند که اندی بیگناه است. ولی رییس زندان نمیتواند لقمهی چرب و نرمی مثل اندی را از دست بدهد. او برای اینکه اندی را از دست ندهد، حاضر است شاهد معتبر او را از سر راه بردارد.
اکنون ما در مقام تماشاگر داستان زندگی اندی تقریباً یقین داریم که حق به حقدار نخواهد رسید و اندی تمام عمرش را در زندان خواهد گذراند. ظاهراً همه چیز دست به دست هم داده تا اندی اسیر زندان باقی بماند. مهارت دارابانت در روایت رستگاری... در این است که برای ایجاد حادثه و هیجان از عناصری استفاده میکند که جلوی چشم ما هستند ولی به آنها توجهی نمیکنیم. اندی در واقع تمام زندگی مالی رییس زندان (باب گانتن) را در اختیار دارد. بعد از اینکه برای زندانیان موسیقی پخش میکند و توبیخ میشود، تصمیم میگیرد که فرارش را عملی کند. حرکتهایش مشکوک است. حتی رد نگران است که نکند اندی کاری دست خودش بدهد. اما فردا صبح، اندی مثل شبنمی که روی سیم خاردار زندان جاخوش کرده بود، ناپدید شده و اثری از خودش به جا نمیگذارد. سرانجام مشخص میشود که همه چیز زیر سر پوستر ریتا هیورث است. اندی گریخته است و تمام مدارک پولشویی رییس زندان و سرپرست بندها را با خودش برده و نهتنها ثروت رییس را از او میگیرد بلکه کارهای غیرقانونی او را نیز رو میکند. اکنون خیال ما راحت است که اندی از طریق شاوشنگ به رستگاری رسیده است. تنها میماند سرنوشت رد که او نیز از زندان آزاد شده و نزدیک است سرنوشتی شبیه به بروکس پیدا کند. همین جا به این امر اشاره کنیم که دارابانت با زیرکی هرچه تمامتر از صدای بیرون از قاب رد، استفاده کرده تا داستان اندی را روایت کند. اگر فیلم فاقد صدای راوی بود بهسختی امکانش وجود داشت که اندی بتواند وسایل فرارش را مهیا کند، بیآن تماشاگر از آن باخبر شود. با استفاده از صدای رد به عنوان راوی، ما تقریباً از درون داستان زندگی و کارهای اندی دور نگه داشته میشویم. به این ترتیب شکل فرار او از ما مخفی نگه داشته میشود بیآنکه ذرهای به رفتارهای اندی شک کرده باشیم. در ظاهر به نظر میرسد که اندی سرنوشتش را پذیرفته و انگار مشکلی ندارد که تمام عمرش را در اینجا بگذراند. یادمان باشد که موقعیت او در زندان بهتدریج به یک شکل ایدهآل نزدیک شده است.
دارابانت در کارگردانی فیلم نیز سعی کرده از دایرهی فیلمنامه خارج نشود. انتخاب تیم رابینز به عنوان شخصیت اصلی و مجموعهی زندانیها، فضای زندان و رابطهی زندانیان با یکدیگر را برای ما باورپذیر کرده است. بازیگران نقش رییس و سرپرست زندان و دوربینی که مزاحم میزانسنها نیست، در فضاسازی موفق سکانسهای زندان موفق به نظر میرسند. دارابانت در مسیر سبز و حتی تا حد زیادی در مه سعی میکند به عنوان کارگردان «به چشم نیاید». او مانند فیلمسازان سینمای کلاسیک عمل میکند. هم داستانش را بهراحتی روایت میکند و هم به عنوان فیلمساز سعی میکند از مؤلفههای فیلمسازی به گونهای استفاده کند که حواس تماشاگر از داستان پرت نشود. از آنجا که سینمای داستانی هیچ رسالتی ندارد بجز قصه گفتن، دارابانت با علم به این مسأله، سعی نمیکند عرضاندام کند و تواناییهایش به عنوان فیلمساز را به اثرش تحمیل کند. این درس بزرگی برای خیلی از فیلمسازان است.