در بهترین سالهای زندگی ما (۱۹46) اثر ویلیام وایلر، سه نفر از جنگ جهانی دوم به خانه برمیگردند. مفهوم «به خانه بازگشتن» در قاموس این چهار تن و خیلی از هموطنانشان به معنای بازگشت به خویشتن و جستن آرامش در کنار خانواده است. سرگروهبان ال استیونسن (فردریک مارچ) پیرترینشان است. بانکداری نوشخوار که همسری فداکار و دو فرزند بزرگ دارد. او از میان این سه تن بختیارترینشان نیز هست. او مستقیماً به سر کار و زندگی قبلیاش برمیگردد و هیچ نگران آینده نیست. هرچند دست سرنوشت، دخترش پگی (ترزا رایت) و دوستش فرِد دری (دانا اندروز) را در برابر او قرار میدهد. فرِد، بدشانسترین فرد این جمع پریشان نیز هست. هیچیک از همشهریانش از آمدن او به عنوان یکی از نیروهای جبههرفته خوشحال نشدهاند. حتی زنش خانه نیست که در نخستین روز ورودش به استقبال او بیایید. اگر ال همراهش نبود چه بسا فرِدی باید شب را در خانه میماند. همسرش دیگر او را دوست ندارد و قهرمان از جنگ برگشتهی ما باید بستنی بفروشد و حرف هر کس و ناکسی را به جان بخرد. ظاهراً بیچارگی او پایانی ندارد. او دلبستهی پگی میشود و در یک نمای (حالا دیگر کلاسیک) فیلم، ال در کافه به سراغ او میرود و از فرد میخواهد به پگی تلفن کند و بگوید که عشق آنها باید تمام شود. فرد در همان نمای طولانی که عمق میدان گویایی نیز دارد، به پگی تلفن میزند.
ضلع سوم این مثلث معیوب (از نظر مردم شهر) هومر پریش (هارولد راسل) است که هر دو دستش را در جنگ از دست داده اما هنوز میتواند بهتنهایی سیگارش را روشن کند اما این برایش کفایت نمیکند. برای همین در مورد نامزدش مردد است. هارولد میداند که هیچ تازهعروسی دلش نمیخواهد با مردی یک عمر سرکُند که دستی برای گرفتن دست همسرش ندارد. هارولد را مثل خیلی از ناتوانان جسمی به چشم ترحم نگاه میکنند اما او با وجود ناتوان بودن، ارادهاش را از دست نداده است. وایلر بهسادگی و بدون اینکه داستانش را اشکانگیز روایت کند، سه قهرمانی را به تصویر میکشد که با پایان جنگ، تنها سه آدم عادی هستند؛ آدمهایی که جامعه نهتنها برایشان فرش قرمز پهن نمیکند، بلکه حتی عمل قهرمانانهی آنها در نبرد با دشمن را وقعی نمینهد. جامعهی آمریکای پس از جنگ آن قدر سمن دارد که یاسمن آدمهایی مانند ال، فرد و هومر در آنها گم شده است. فیلم به معنای واقعی کلمه قهرمان ندارد و کاری هم به قهرمانپروری ندارد. هر سه شخصیت فیلم، نقشی اساسی در روایت فیلم دارند. سهم هیچیک بیش از دیگری نیست. فردی به عنوان شخصیتی که از زندگی فردیاش خیری ندیده، میداند که سرانجام با همسرش به هیچ جا نمیرسد. همسرش از آن نوع تیپهایی خلق شده که همه چیز را موقتی میبینند و زندگی برایشان خوشگذرانی است و معتقد است باید خوش بود اما میداند که فردی توانایی فراهم کردن چنین فضایی را برای او نخواهد داشت. فردی نمیتواند با این روحیهی تازهیافتهی زنش همراه شود. بهترین راه برای او این است که برود دنبال کارش.
نام فیلم کنایهای است از زندگی این سه قهرمان شکستخورده؛ بهترین سالهای زندگی چنین آدمهایی زمانی بوده که در دوران جنگ سپری شده است. آنها در دوران جنگ قدر دیدند اما بلافاصله پس از این دوران، «بدترین سالهای زندگی ما» فرامیرسد. جامعهی آمریکایی میگوید تو رفتی جنگیدی و مدالهایش را هم گرفتی. ممنون! اما حالا دیگر جنگ تمام شده است؛ و مقدرات آن دوره نیز به اتمام رسیده. اکنون کشتیبان را سیاستی دیگر آمده است. پس لطفاً مزاحم نشوید!... بروید سرکارتان و بگذارید ما زندگیمان را بکنیم. در واقع وقتی ال به فردی میگوید که نباید دیگر با پگی ملاقات کند، با سرعتی باورنکردنی، خودش به فردی از افراد جامعهی کنونی بدل میشود و ظاهراً فراموش میکند همراه با فردی از جنگ برگشته است. او اکنون به عنوان یک بانکدار با فردی حرف میزند و از او میخواهد به گوشهی تنهایی خودش بازگردد و پایش را از گلیمش بیرون نگذارد. هرچند مشکل فردی درونی است، مشکل هومر فیزیکی است و بیشتر از معضل فردی به چشم میآید. اگرچه خانواده و خواهر کوچکش سعی میکنند وضعیت او را درک کنند و نامزدش، هرچند دچار شک اندکی شده ولی سرانجام به سوی هومر بازمیگردد. اما یادمان باشد او باید سالها با مردی زندگی کند که اگرچه میتواند با کمک دیگران پیانو بزند اما هرگز مانند یک فرد عادی نخواهد توانست به زندگی عادی بازگردد. گفتنی است که بازیگر نقش هومر که برای بازی در همین فیلم اسکار دریافت کرد، از کهنهسربازان جنگ جهانی دوم بود که در حمله به پرل هاربر دستهایش را از دست داد. او سالها بعد به دلیل بیماری همسرش مجبور شد مجسمهی اسکار خودش را بفروشد.
ویلیام وایلر به عنوان یک فیلمساز و نه یک «سینهاست» - سینماگر برجسته - که نمیتوان ربطی ماهوی میان بن حور، ساعات ناامیدی و همین فیلمش پیدا کرد، در بهترین سالهای زندگی ما سعی میکند داستانش را طوری روایت کند که تماشاگرش را از دست ندهد. او در واقع فیلمسازی نیست که نشان دهد در اینجا به شخصه موضعی انتقادی نسبت به سرنوشت قهرمانهایش اتخاذ کرده است. نگاه کنید به رابطهی ال با پسرش و همسرش که در سطح میگذرند و عمقی ندارند. در واقع وایلر در این فیلم بیش از آن که در مقام همدلی با داستان فیلمش و شخصیتهای آن برآید، سعی دارد یک راوی باقی بماند که بیهیچ نوع احساساتیگری در پی این است که داستان زندگی این سه تن را گزارش کند. لحن گزارشی وایلر در این فیلم به نوعی باعث شده تا فیلم تا حد زیادی به آثار سینمای نئورئالیسم ایتالیایی نزدیک شود. به ضرس قاطع نمیتوان اعلام کرد که وایلر آیا تحت تأثیر بزرگان چنین ژانری قرار داشته یا نه اما همین قدر بدانیم که جریان اصلی سینمای آمریکا چندان به واقعگرایی در فیلم اعتقادی نداشت و پس از فیلم وایلر تقریباً هیچ فیلم دیگری را سراغ نداریم که این همه به واقعیت نزدیک شده و از آن این چنین گرتهبرداری کرده باشد. به نظر میرسد ارزش و ماندگاری بهترین سالهای زندگی ما در تاریخ سینما نیز همین رویکرد فیلم باشد. فیلمی واقعگرا از کارخانهای که کارش رؤیاسازی است، نوبر است!